اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

اوا جونی به روایت تصویر

قبل از رفتن به مهمونی و باززززززز هم فضولی تو کمد فدای اون صورت خوشملت بشممممممممم مننننننننن                                                       این هم دختر سفید پوش من قبل از رفتن به ددر با اون کیف کوشمولوش                             &...
14 آذر 1393

جمعه هفته پیش

جمعه اون هفته بعد از خوردن صبحانه و بعدش ناهار هر کاری کردم نخوابیدی و میخواستی شیطونی کنی . بابا اومد گفت حالا که نمیخوابه بریم بیرون تو ماشین میخوابه منم قبول کردم ورفتیم با بابا کارواش ماشینو شستیم تو هم همون موقع خوابت برد حدود 1 ساعتی خوابیدی  تا  ماشین تو کارواش بود با اون همه سر صدا بعد دوباره بیدار شدی می می خوردی و بازززززززز خوابیدی تا رفتیم تو پارکینگ هایپر استار بیدارت کردم اینقدر خوابت میومد هر چی صدات میزدم بیدار نمیشدی بس که خسته بودی خلاصه کلاتو سرت کردم تا چشمت خورد به ادمها و سر و صدا بیدار شدی و خوشحال نشستی داخل سبد خرید تا من و بابا خریدمونو انجام دادیم بعد بابا خریدا رو برد گذاشت داخل ماشین و اومد تا اومدن ب...
13 آذر 1393

چکاپ دکتر سمسارزاده +خرید واسه اوا

روز شنبه ساعت 7.5 نوبت دکتر داشتیم .بابا ساعت 7 اومد دنبالمون رفتیم .با کلی دردسر و معطلی جای پارک پیدا کردیم و رفتیم از بابا خواستم بیاد با ما چون من دیگه به تنهایی حریف شما وروجک نمیشم.یه دلیل دیگشم اینکه دلم نمیخواد با وجودبچه های مریض توی مطب باشی.تا نوبتمون شد بابا تو راه پله سرگرمت کرد .تا وارد شدیم فهمیدی اومدی کجا و زدی زیر گریه با گریه قد و وزن شدی و هر دوتاش خوب بود و خانوم دکتر راضی بود منم خوشحال شدم. جواب سونوی معدتم دیدن و اون هم موردی نداشت.خانوم دکتر این سری واست دوتا بسته قرص اسید فولیک نوشت  (واسه 18 ماهگی به بعد لازمه )و شربت زینک مستر و اهن ایرانی . تجویز کردن .در مورد یوبوست هم که این مدت زیاد باهاش درگیری هم ...
13 آذر 1393

اوا چی میگه

بهت میگم اب میخوای میگی =نه    وقتی اب میخوای میگی= ابه یا  ابی  اگه چیزی دستت باشه ازت بگیرم قایم کنم یا یه چیزی را بندازی زمین میگی=کوو     میگم اوا چی میخوای میگی=به  به  میگم بابا کو میگی=دف     تا استکان چایی داغ میبینی  یا قبلمه داغ غذا میگی=دا      از کنار سطل زباله رد میشی میگی=اه اه اخ اخ و نگاه میکنی به من که منم باهات بکم اخ اخ یا یه اشغال میخوایم بندازیم سطل میگی =اخ اخ      اگه بخوری زمین میگم چی شده میگی =اوخ      تا لباس میپوشونم بهت میگم میخوایم کجا بریم میگی=دد     &nb...
12 آذر 1393

این روزهای طلا خانوم

سلام جیگری خوبی مامانی.امروز اومدم تا از تو شیرین کاریهات و شیطونیهات و دلبریهات بگم. ماشالا حسابی شیطون و باهوش شدی.و کلی کلمه یاد گرفتی که توی یه  پست  جداگانه واست میگم.اول بگم از علاقت به بابا ارش که شدیدا بهش وابسته ای و تا میاد میپری بغلشو دیگه پایین بیا نیستی حتی نمیزاری بیچاره بره دستشویی موقع غذا خوردن خودتو لوس میکنی و غقب عقب میری میشینی تو بغل بابا تا اخر غذا بنده خدا اصلا نمیفهمه چی میخوره ولی صداش در نمیاد گاهی من اعتراض میکنم ولی بابا میگه ولش کن بذار راحت باشه .همچنان عاشق ددری و میدوی واسه ددر رفتن.تو ماشین هم کلی شیطونی میکنی که صدای منو بابا اخر سر در میاد  تا بابا از ماشین میره پایین با گریه میخوای دنبالش...
12 آذر 1393

هدیه یک سال و نیم شدن دخترمون

دو روز بعد از واکسن هوای شهر ما از صبح بارونی بود و تا خود شب به لطف خدا بارون میبارید  همون شیب بارونی تو نم نم بارون  بابا اومد دنبالمون رفتیم واست نیم بوت خریدیم . به مناسبت 18 ماهگیت تو مغازه تا اقاهه خواست کفش را تو پات امتحان کنه زدی زیر گریه و نتونتیم پات کنیم چون تازه واکسن زده بودی تا چند روز هر کی به پات دست میزد گریه میکردی فکر کردی میخواین امپولت بزن دست میزدی به پات خلاصهه از اون پاساژنا امید و ناموفق و عصبی از دستت اومدیم بیرون رفتیم تو یه مغازه دیکه که سرتو گرم کردیم ولی باااااااااااز گریه کردی و نذاشتی کفش تو پات بره ولی چون سایز و مدلش انتخاب شد و منو تو از مغازه اومدیم بیرون وبابا حساب کرد و اومدیم تو ماشین و...
8 آذر 1393

واکسن 18 ماهگی

بالاخره با چند روز تاخیر صبح روز یکشنبه 2/9/1393 رفتیم واسه زدن واکسن 18 ماهگی .مثل روال همه واکسنه ها من و تو بابایی. صبح بهت صبحانه دادم ولباست را عوض کردم گفتم بهت اوا کجا میخواییم بریم گفتی ددر اییییییییی جونم که خبر نداشتی چی تو انتظارته من خودم کلی استرس داشتم شب موقع خواب واست دو دور تسبیح صلوات فرستادم که واکسنت زیاد اذییتت نکنه چون شنیده بودم این واکسن غول واکسنهاست. دلپیچه داشتم از ترس .شب قبلش با بابا رفتیم استامینوفن توت فرنگی را که زهرا جون دوست مامانی از تهران واسمون گیر اورده بود(اخه تو شهر ما قحطیش اومده)را گرفتیم چون تو استا معمولی نمیخوری اینو راحت خوردی و طعمشو دوست داشتی بعد از دادن استا رفتیم مرکز بهداشت اول قد و وزن...
6 آذر 1393

عکس از فرشته کوچولوم

همیشه میری سر کابنت ابزار بابا همه کابینتها را باکش بستم ولی این کابینت تکی نمیشه بست متاسفانه میری وسایل خطرناک بابا را بر میداری این هم اسپری خش گیر سی دی که از کابینت کش رفتی موقع رفتن به خونه مامان جون این هم موقع ای که پا تو دمپایی بزرگتر ها کردی                                                                  &...
5 آذر 1393

مغازه جدید بابایی

از روز جمعه تا چهارشنبه شب مغازه جدید کار داشت و منو بابا و فروشندمون مشغول کار بودیم .من فقط از ظهر میرفتم تا شب ولی بابا و فروشنده یه سره تو مغازه کار کردن تا بالاخره تموم شد. یه روز واسشون ناهار بردم خودم هم همون جا خوردم بقیه روزها خودشون ناهار میخوریدن تا من عصر میرفتم چون گاهی وقتها تو دیر میخوابیدی و وقت نمیکردم.تو این مدت میزاشتمت خونه مامان جون و الحق و النصاف که واقعا همکاری کردی و خانوم بودی و اصلا اذیت نکرده بودی و کلی دختر خوبی بودی خدارا شکر همش نگران تو بودم ولی خوب از اونجایی که تو یه فرشته ای همه چیزبه خیر گذشت روز چهارشنبه هم مغازه رسم افتتاح شد و منو تو هم با یه سبد گل رفتیم واسه تبریک امیدوارم که چرخ مغازه به خوبی بچ...
5 آذر 1393