اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

خاطرات زایمان 2

بعد از تمام شدن سرم و گرفتن رضایت از من و مامان لباس مخصوص عمل پوشیدم و با ویلچر به علت درد زیاد وارد اتاق عمل شدم خوابیدم روی تخت دستامو از دو طرف بستن خانوم دکتر اومد و با روی باز با من احوال پرسی کرد و دیگه چیزی نفهمیدم بیهوش شدم انگار 3 ساعت بعد به هوش اومدم نیمه بیهوش بودم که صدای پرستاری که شکمم را فشار میداد و وقتی من داد میزدم از درد میگفت ساکت خون ریزی داری و با ز میوفتاد رو شکم من وفشار میداد اصلا درد برام مهم نبود میخواستم زودتر تو را ببینم نای حرف زدن نداشتم اصلا صدام در نمیومد هرچی تلاش کردم کسی صدامو نشنید تا اینکه منو اوردن تو بخش چشمام بسته بود ولی این با مامان صدامو شنید وقتی پرسیدم که بچم سالمه مامان با صدای بلند گفت اره خو...
29 تير 1392