اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

خاطرات زایمان 2

1392/4/29 13:15
نویسنده : مامان فریده
216 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از تمام شدن سرم و گرفتن رضایت از من و مامان لباس مخصوص عمل پوشیدم و با ویلچر به علت درد زیاد وارد اتاق عمل شدم خوابیدم روی تخت دستامو از دو طرف بستن خانوم دکتر اومد و با روی باز با من احوال پرسی کرد و دیگه چیزی نفهمیدم بیهوش شدم انگار 3 ساعت بعد به هوش اومدم نیمه بیهوش بودم که صدای پرستاری که شکمم را فشار میداد و وقتی من داد میزدم از درد میگفت ساکت خون ریزی داری و با ز میوفتاد رو شکم من وفشار میداد اصلا درد برام مهم نبود میخواستم زودتر تو را ببینم نای حرف زدن نداشتم اصلا صدام در نمیومد هرچی تلاش کردم کسی صدامو نشنید تا اینکه منو اوردن تو بخش چشمام بسته بود ولی این با مامان صدامو شنید وقتی پرسیدم که بچم سالمه مامان با صدای بلند گفت اره خوشحال شدم و بیهوش یکم سر حال اومدم که مامان همراه تو و بابا ارش اومدن پیشم و تو را دادن به من بوسدمت و فقط نگات میکردم بابا ارش مات و مبهوت به تو نگاه میکرد و دلش نمیومد بره .وقتی برای اولین بار گریه کردی اشکم در اومد چون شیر نداشتم و تو گرسنه بودی  و من شرمنده تو مجبور شدیم از مامانهای دیگه واسه تو با قاشق شیر بگیریم و من چه حالی بودم شب را اروم کنا من خوابیدی و باز صبح هر چه تلاش کردیم تو سینه نگرفتی اخه مامانی سر سینه هام ضخیم بود و تو دهنت جون نداشت باز گدایی شیر از تختای دیگه .روز ملاقات خاله ها و شوهراشون با گل اومدن و دایی مهدی و خانومش هم با یه سبد گل بزرگ و یه عروسک بزرگ اومدن دیدن تو زن عمو هم با یه جعبه شیرینی اومد با دیدن تو کلی ذوق کرد . از بابا ارش بگم که برات یه خرس بزرگ بزرگ خرید و همه را سوپرایز کرد دست همه درد نکنه مامانی بزرگ شدی باید جبران کنیم 2 تایی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)