یک بعداز ظهر با شهنام زلزله
این پست را یکم دیر میذارم شرمنده مامانی اخه فرصت نبود و این چند وقت هم که خونه نبودیمیک روز قبل از اینکه بابا بره سفر رفتیم خونه خاله مهسا و خیلی بهمون خوش گذشت ساعت 6 رفتیم تا 10 شب شهنام پسر خاله مهسا خیلی مهربون و باهوشه ولییییییییییی ماشالا خیلیییییییی شیطونه و یه جا بند نمیشه همه بهش میگن زلزله بس که شیطونه از دیدن ما خیلی خوشحال بود و همه اسباب بازیهاش را اورد واسه تو باهات بازی میکرد و بعد هم رفت کتاب داستان واست اورد ولی همش میگفت اوا کتابم را نخور ولی تو میکردی تو دهنت که منم کتاب را ازت گرفتم یکم واسه شهنام داستان خوندم ولی ماشالا با این چیزها سر گرم نمیشد و همش ورجه وورجه میکرد یکم نقاشی کشید و یکم رنگ امیزی و باااااااز شیطونی خاله مهسا واسمون کیک پخته بود و با چایی خوردیم تو همه حواست به شهنام بود که بالا و پایین میپریدبهت سیب دادم و شامت را دادم و بردمت داخل اتاق شیرت دادم و خوابت برد که چون بابا کار داشت نیومد واسه شام و رفته بود خونه و بابا جان حسین اومد دنبالمون که تو زود بیدار شدی و نتونستی بخوابی با اینکه خیلییییییییی خوابت میومد خاله شام الویه درست کرده بود یه ظرف پر الویه داد اوردیم خونه و خوردیم دستش درد نکنه خیلی مزه داد و خوشمزه بودخوب حالا بریم سراغ عکسها به شهنام گفتم بیا بشین تا ازتون عکس بگیرم اومد نشست کنارت و بهت میگفت اوا به دوربین نگاه کن و خودش این طوری نشستبهش گفتم خاله جون پاهات را جمع کن بعد از کنارت رفت تا اسباب بازی بیاره و تو تنها شدیداره مثلا باهات بازی میکنهو باز هم داره تو را سرگرم میکنهو دوباره تو و شهنام زلزله عزیز خالهتو هم هواست به تلوزیون بودو این هم عکس اخر از پسر خاله و دختر خالهالهی من قربون هر دوتااااااااااا تون