اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 6 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

یک بعداز ظهر با شهنام زلزله

1392/11/16 21:13
نویسنده : مامان فریده
210 بازدید
اشتراک گذاری

این پست را یکم دیر میذارم شرمنده مامانی اخه فرصت نبود و این چند وقت هم که خونه نبودیمخجالتیک روز قبل از اینکه بابا بره سفر رفتیم خونه خاله مهسا و خیلی بهمون خوش گذشت ساعت 6 رفتیم تا 10 شب شهنام پسر خاله مهسا خیلی مهربون و باهوشه ولییییییییییی ماشالا خیلیییییییی شیطونه و یه جا بند نمیشه همه بهش میگن زلزله بس که شیطونه نیشخنداز دیدن ما خیلی خوشحال بود و همه اسباب بازیهاش را اورد واسه تو باهات بازی میکرد و بعد هم رفت کتاب داستان واست اورد ولی همش میگفت اوا کتابم را نخور ولی تو میکردی تو دهنت که منم کتاب را ازت گرفتم خندهیکم واسه شهنام داستان خوندم ولی ماشالا با این چیزها سر گرم نمیشد و همش ورجه وورجه میکردخنده یکم نقاشی کشید و یکم رنگ امیزی و باااااااز شیطونی نیشخند خاله مهسا واسمون کیک پخته بود و با چایی خوردیم تو همه حواست به شهنام بود که بالا و پایین میپریدزبانبهت سیب دادم و شامت را دادم و بردمت داخل اتاق شیرت دادم و خوابت برد که چون بابا کار داشت نیومد واسه شام و رفته بود خونه و بابا جان حسین اومد دنبالمون که تو زود بیدار شدی و نتونستی بخوابی با اینکه خیلییییییییی خوابت میومد خاله شام الویه درست کرده بود یه ظرف پر الویه داد اوردیم خونه و خوردیم دستش درد نکنه خیلی مزه داد و خوشمزه بودخوشمزهخوب حالا بریم سراغ عکسها به شهنام گفتم بیا بشین تا ازتون عکس بگیرم اومد نشست کنارت و بهت میگفت اوا به دوربین نگاه کن و خودش این طوری نشستخندهبهش گفتم خاله جون پاهات را جمع کن نیشخندبعد از کنارت رفت تا اسباب بازی بیاره و تو تنها شدیناراحتداره مثلا باهات بازی میکنهخندهو باز هم داره تو را سرگرم میکنهنیشخندو دوباره تو و شهنام زلزله عزیز خالهماچتو هم هواست به تلوزیون بودخندهو این هم عکس اخر از پسر خاله و دختر خالهقلبالهی من قربون هر دوتااااااااااا تونماچبغل

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ایمان
18 بهمن 92 2:07
عزیزم چقدر ناز دارن بازی می کنن خوشکلای خالههههههههههه مامانی سر بزن اپیمممممم
سمانه.
20 بهمن 92 12:39
قربونه هر2شون برم