اخرین جمعه مرداد ماه
من و تو تا ساعت 11.5 ظهر جمعه خواب بودیم و حسابی خستگی شب قبل را در کردیم. بعد بهت صبحانه دام و مشغول نظافت شدم و ناهار پختم تا ساعت 3که بابا از سر کار اومدو تو خواب بودی ما هم ناهار خوردیم و دراز کشییدیم هر کاری کردیم خوابمون نبرد من و بابا ولی تو ار ساعت 3 تا 6.5 خواب بودی و حسابی حالت جا اومد و سر حال بودی .بابا دید خوابش نمیبره رفت ماشین را برد کارواش و منم بهت عصرونه دادم و قرار شد بریم شهر رویاها(شهر بازی جدیدی که افتتاح شده و میگن بزرگ ترین و پیشرفته ترین شهر بازی توی خاور میانه هست)خلاصه با عمو اینا قرار گذاشتیم و ساعت 9.5 رسدیم در مغازشون و مغازه را تعطیل کردن و رفتیم به دنبال شهر رویاها از این اتوبان به این اتوبان تا بالاخره رسیدیم و کلی همه ذوق میکردیم مخصوصا من مثل بچه ها با دیدن این جور جاها هنوز هم ذوق زده میشم و اگر به خاطر یه سری مساعل نبود پا به پای یچه ها بازی میکردم اخه من هنوز کودک درونم زندس و سرحال.بگذیریم بابا و عمو رفتن دنبال بلیط که گفتن بلیط نیست و دیر اومدین و دیگه در ها را باز نمیکنن البته ناگفته نماند که نفری 40 هزار تومان هم بلیط بود.جناب عالی هم که با دیدن فواره های ورودی چراغ و اون همه نور هنوز نرسیده زدی زیر گریه و ترسیدی چون یکم هم تاریک بود .خلاصه دست از پا دراز تر و با غر غر و گریه های سونیا رفتیم واسه شام. به پیشنهاد من رفتیم پیتزا جمیرا خوردیم و بعدش رفتیم پارک نزدیک خونه عمو اینا و حدود 1 ساعت بازی کردین و تو اصلا حاظر نبودی از تاپ بیای بیرون و باز هم با گریه رفتی بغل بابا ولی تا نشستی داخل ماشین زدیم و رقصیدیم توی ماشین تا از سرت در بیاد .این هم از عکسهای روز جمعه توی پارکاینجا قبل از اومدن بابا هست که اومدیم تو پارکینک و منتظریم بابا بیاد چشات از نور فلش اهسته و با ترس قدم بر میداری این هم سر در ورودی شهر رویاها که ما از ورود بهش ناکام ماندیم وقتی میریم بیرون همش بغل زن عمویی و حسابی خستش میکنی اون بچه که توی تاب بغل نشسته دختره ولی اصلا بهش نمیاد .ما فکر کردیم پسره و حسابی باهات دوست شده بودالهی من فدای اون نگاهت مامان کجا را نگاه میکنی من و عمو و زن عمو خسته شدیم ولی بابا همچنان با انرزی باهاتون بازی میکرد یکی تووووووووو یکی سونیااااااااااا با بابایی منتظر ین برین سرسره سواری یوهوووووووووووو سرسره سواری چه حالی میده