مهمان عزیز
چهار شنبه اون هفته مامان شهناز مارو غافل گیر و خبر داد که شب میاد خونه ما .واااااااااای که من چقدر خوشحال بودم و دلم هواشو کرده بود همش به بابایی میگفتم کاش مامانت و عمه مریم بیان اینجا دلم براشون تنگ شده.متاسفانه عمه کار داشت نیومد.مامان شهناز ساعت 10 شب رسید و با بابا اومدن خونه تا شنبه صبح هم با ما بود و حسابی بهمون خوش گذشت و رفتیم هایپر و پاشاژ و ماست بستنی و خلاصه خوش گذروندیم. و تو هم حسابی خوش گذشت و کلی شاد بودی از اینکه مهمون داریم به مامان شهناز میگفتی عمی هر چی هم بهت میگفتیم عمه نیست مامانیه قبول نداشتی میگفتی عمی.حتی فردا صبحش که از خواب بیدار شدی تا چشمت را باز کردی سریع تو سالن جای خواب مامانی را نشون دادی و گفتی عمی الهی قرونت برم که دنبالش میگشتی بهت گفتم عمی نیست رفت.دیگه اروم شدی باز شب تو ماشین بر گشتی صندلی عقب را نگاه کردی . سرتو میچرخوندی بلکه عمی را یا همون مامانی را ببینی گفتم عمی رفته خونشون بازم میاد گفتی رفت گفتم اره قربون اون هوش و دل مهربونت بشمممم من که تو هم مثل ما عادت کرده بودی به وجود مامان شهناز اینفدر سرگم بودیم یادم رفت عکس بگیرم فقط این چند تا عکس را دارم از روزی که با مامان شهناز رفته بودیم پاساژ سیتی سنتر طبقه بالا هم این اقا خرسه را دیدیم که من پیشنهاد دام عکس بگیرین اولش ترسیدی زدی زیر گریه ولی بعد باهاش دوست شدیجمعه ظهر هم ناهار پیراشکی میکر درست کردم که جای همگی خالی خیلی خوشمزه بود جمعه شب هم در یک اقدام ضربتی کالباس درست کردم و دادم یکم مامان شهناز با خودش ببره واسه عمه جاتون خیلییییییییییی خالی این عکسها هم مربوط به ظهر پنج شنبه هست که مثلا اومدبم تو سالن بخوابیم ولی مگه خوابیدی همش اتیش سوزوندی تو این تاریکی رفتی کفش منو گیر اوردی داری به زور میکنی پات و هی میخوردی زمین ولی باز با هر زحمتی بود بلند میشدی و باززززززززززز میوفتادی