40روزگی
شب قبل یعنی 39 روزگی تقریبا اروم بودی و خوب خوابیدی ولی فردای اون روز به قول معروف 40 بهت افتاده بود از ساعت 7 صبح بیدار شدی و گریه کردی تا ساعت 2 ظهر از بغل من به بغل بابایی به هیچ وحه اروم نمیشدی تا اینکه گذاشتیمت داخل تختتت و تند تند تابت دادیم تا خوابت برد الهی بمیرم برات مامان از خستگی بیهوش شدی و مثل همیشه منم با اشکات اشک ریختم بابایی هم بی تاب بود جون روز جمعه بود و نتونسته بود بخوابه از طرفی هم نگران من بود که نکنه تو همش اینطوری گریه کنی و من دست تنها باشم خلاصه تو که خوابیدی ما هم یکم استراحت کردیم و ناهار را خوردیم و بردمت حمام و اداب مراسم 40 را از مامان سوال کردم و خودم بردمت حمام و غسلت دادم و بابایی هم با حوله خشکت کرد و بعد از حمام حدود 2 ساعتی گذاشتمت داخل کریرت و خوابیدی و بعد هم 3 تایی رفتیم بیرون و تو هم دیگه اروم شده بودی و دوباره خوابیدی ما هم حسابی کل اصفهان را دور زدیم تا شما بخوابیو ما هم خوشحال از خواب تو گل منننننننننننننننناین هم عکس حمام 40 روزگی