این پنجشنبه و جمعه ما
سلام دختر ریزه میزه من این پنجشنبه عید غدیر بود و بابایی صبح نرفت مغازه چون خسته بود ولی بعد از ناهار دوش گرفت و یکم باهات یازی کرد و رفت مغازه و باااااز من و تو تنها شدیم ولی بابایی ساعت 8 زنگ زد گفت اماده باشید شام بریم بیرون هورااااااااااااااما هم که حوصلمون سر رفته بودیم سریع حاظر شدیم و رفتیم ولی شما نق میزدی و می می میخواستی خوردی وزود خوابت بردتا اینکه بعد از کلی گشتن دنبال مغازه پیتزا جمیرا فهمیدیم مغازه عوض شده و رفتیم شعبه شماره 2 و شما بیدار شدی ولی مثل همیشه اروم بودی یه اتفاق جالب اینکه همه مشتریها با نی نی بودن و همه چند ماه از تو بزرگتر .ما هم با میز کنار دستمون که یه نی نی 7 ماهه داشت مشغول حرف زدن شدیم دختر اونها خیلی شیطون بود ولی تو فقط میخندیدی و نگاشون میکردی. یه کم بغل من بودی که بابایی گرفتت و نشوندت رو پاهاش که گیر داده بودی سینی جلوی ما را بلند کنی و موفق شدی یکم بلند کردی و من و باباییخلاصه شام را خوردیم شما دوباره می می خوردی و لالا کردیفردا جمعه هم بابایی رفت مغازه و من هم مشغول ناهار درست کردن شدم که دوباره بابایی ما را سوپرایز کردو گفت حاظر بشید بریم اتشگاه واسه ناهار من هم چون هوا سرد بود کلی لباس کردم تنت ولی بابایی با تاخیر اومد ساعت3.5 که تو نق زدی و خوابت برد الهی بمیرم برات 1 ساعت خوابیدی تا بابایی اومد بعد هم که بردمت داخل ماشین خوابت برد داخل کریر تا ما پیاده شدیم و بابایی غذا سفارش داد بیدار شدی و با عروسکت مشغول بازی شدی و ما در کمال ارامش غذا را یه رستوران سنتی با دوغ محلی خوردیم و بابایی که از دوغ خوشش اومد یکم خرید . اومدم داخل ماشین شرت بدم که دوبارهخلاصه که کلی حال داد و شب دوش گرفتیم و خوابیدیم و تو تا صبح 4 بار بیدار شدی واسه شیرولی یکم میخوردی و میخوابیدی این هم قسنگ ترین صورت دختر دنیااااااااااااااااااااااا دخترم تیپ زده بره گردش