اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

تاسوعا و عاشورا با اوا جووونی

1392/9/1 12:53
نویسنده : مامان فریده
196 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل قشنگمبغلامسال هم مثل هر سال و همیشه چند روز مونده به عاشورا رفتیم اراک زادگاه پدری که اونجا خیلی این مراسم محرم قشنگ و باحال برگزار میشه و بابایی خیلی دوست داره چون دوباره دیدارها تازه میشهلبخندپارسال تو تو دل مامانی بودی ومن 4 ماهه باردار بودم و از خدا واسه سلامت دنیا اومدنت حاجت خواستم خیال باطلولی امسال خودت بودی و با اون چشمهای گرد خوشگلت شاهد  عذاداری بودی. روز سه شنبه ساعت 6 حرکت کردیم و شما مثل همیشه شیر خوردی و تو بغل من تا امامزاده ابراهیم خوابیدی بابایی دم اوامزاده نگه داشت که تا گذاشتمت داخل کریر بیداری شدی و شروع کردی به خوردن پتونیشخندمنم با این که دستم درد گرفته بود ولی دلم نیومد و تا دیدم داری نق میزنی اوردمت پیش خودم و یکم باهات بازی کردم ولی دوباره تا اراک خوابیدیخوابمنم خسته ولی بیخیال فدای سرت چشمکخلاصه تا شنبه اونجا بودیم و همش غذای نذری خوردیم که خاله فرزانه از نذری مادر شوهرش واسه ما هم کنار میذاشت و خیلی بهمون مزه میداد نذرشون قبول. و من از همه غذایهای نذری دادم بهت و با زبونت مزه کردی تا همیشه زیر سایه اقا امام حسین سلامت باشی و خودش حافظت باشه خوشمزهیه روز صبح هم عمه مریم ساعت 5 رفت و واسمون حلیم نذری گرفت که کلی سوپرایز شدیم ومن که کلی حلیم دوست داشتم یه عالمه خوردم دست عمه جونی درد نکنهخوشمزهروز تاسوعا هم رفتیم بیرون و کلی هیات و الم و چهل چراغ دیدیم و واسه سلامتی تو همه مامانها و نی نی ها دعا کردیم و ازت کلی عکس با دسته و چهل چراغ گرفتم. شب شام غریبان هم رفتیم امامزاده ولی تو تو بغل من خواب بودی و چون هوا سرد بود از ماشین پایین نرفتیم و بابایی تنهایی زحمت روشن کردن 12 تا شمع نذری من را کشید دستش درد نکنه . راستی یه شب هم با مامان شهناز رفتیم و از داخل ماشین هیات و دسته های عذا داری را تماشا کردیم و من یه عکس باهات گرفتم و چون خوابت میومد زود رفتیم خونه تا شما بخوابی که تا رسیدیم و گذاشتمت داخل رختخوابت یه خنده کردی و خوابیدی تا صبح الهی من فدات شم که اینقدر گلی غزیزمماچ مامان شهناز این بار هم کلی هدیه خوشگل به تو والبته به من داد دستش درد نکنه نیشخندخلاصه بعد از بازار رفتن این بار با تو  و بابایی ساعت 5 روز شنبه حرکت کردیم به سمت اصفهان ساعت 9 رسیدیم خونمونبامن حرف نزن شما و بابایی                                    فداییییییی اون نگاهتتتتتتتتتت                                           اینجا هم داخل ماشین تو راه برگشت از اراک به اصفهان که داخل کریرت خوابت برد تا رسیدیم خونه اولش هم نمیخواستی بخواب دیدی بغل خبری نیست مجبور شدی بخوابیییییییییییی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)