روزهای بارونی و خونه بودن بابایی
سلام گلم بالاخره سه شنبه با کمک زندایی بردمت اتلیه به مناسبت نیم سالگیت و چند تا عکس خوشگل ازت گرفتم الهی فدات شم که خودت به دوربین نگاه میکردی و میخندیدی قربون اون اخلاقت بششششم منزندایی هم با اون شکمش کلی تو لباس پوشیدن به تو کمک به من داد دستش درد نکنه .روز 4 شنبه عصر یه بارون حسابی اومد و بابایی چون بازارش خبری نبود نرفت و موند خونه پیش ماو منم از فرصت استفاده کردم و اول با بابایی بردمت دکتر اخه رو صورتت دونه ریز زده بود و از اونجایی که من خیلللللللی حساسم بردمت پیش دکتر بدیعی و گفت چیزی نیس حساسیته و با یه چیزی تماس داشته گفت میتونه از بوس کردن هم باشه پماد داد و وزنت کرد که شده بودی6500 وراضی شدیم هم من هم دکترت بعد هم بابایی اومد دنبالمون و رفتیم اتلیه و عکسهای خوشملت را انتخاب کردیم و یه قاب سفارش دادیم و یه عکس هم واسه مامان شهناز که دوست داشت عکس تو را داشته باشهبعد از اتلیه داروهات را خریدیم و رفتیم خونه مامان جان مرضیه . دیروز هم از صبح هوا بارونی بود و هوا عالیییییییی و سرد بابایی صبح رفت سر کار ولی عصر موند خونه و با تو بازی کرد بعد از یه خواب حسابی کنار هم . من هم بعد از تمیز کاری به جمع شما 2 تا پیوستم و بابایی ایکس باکس (بولینگ) بازی کردیم و کلی بهمون حال داد و تو را اینطوری نشوندیمت که نق نزنی و بخوای بغل شی که شروع کردی به خوردن عروسکات ببین خودت نشستی این هم اوا و بابایی در حال بازی