اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

از شنبه تا جمعه مااا

1392/8/10 19:38
نویسنده : مامان فریده
251 بازدید
اشتراک گذاری

شنبهقرار بود عصر برم مغازه کمک بابایی واسه همین بر خلاف میلم شیر واست دوشیدم و ساکت را اماده کردم و با بابایی بردم گذاشتمت خونه مامان جون مرضیه و برا اینکه اشکم نگیره سریع رفتم سوار ماشین شدمگریهمنو ببخش که گاهی مجبورم تنهات بزارم با اینکه کوچولویی هنوز ولی چاره چیمتفکرتا ساعت 10 کارمون طول کشید که خاله پریسا زنگ زد گفت بیا اوا داره بهانه میگیره ما هم با سرعت نورررر رسیدیم به تو کلی بوست کردم اخه دلم واست تنگ شده بودماچساکت را برداشتم و رفتیم شیرینی خریدیم واسه یکشنبه که من مهمون داشتم و من داخلئ ماشین شیرت دادم و رسیدیم خونه که عموفرهنگ واسه شام اومده بود خونه ما یکم باهاش بازی کردی و ساعت 1 خوابیدیخوابیکشنبهتا ظهر اروم بودی و من به همه کارهام رسیدم ولیییی دم ظهر که واست حریره بادوم درست کردم یه دفعه شروع کردی به جیغ و گریه و اروم نمیشدی بابا بغلت گرفت یکم اروم بودی دوباره گریه عمو بردت داخل اتاقت بازم گریه همه کلافه شده بودیم سر ناها اروم بودی ولی دوباره بعد از ناهار چنان گریه ای میکردی که نگو داشتم دیونه میشدمگریه شیر نمیخوردی و نمیخوابیدی با این که  من میدونستم خوابت میادو بی خوابه شده بودیعمومیگفت دلت درد میکنه ولی من میدونستم چیزی نیست بردمت داخل اتاق در را بستم و راه رفتم وشیرت دادم تاااااااااااااا خوابت برد خیلی زودتعجبیکم از کارام مونده بود و هول داشتم عموکه بیچاره نفهمید چی خورد سریع خدافظی کرد و رفت بابایی هم خوابید من از فرصت استفاده کردم کارهامو کردم و بدون تو رفتم حمام تا اومدم بیرون تو بیدار شدی و سر حال بودی ولی دیگه واسه حمام دیر بود لباس پوشیدمیم و دوستام که دوستای دوران دبیرستانم بودن ساعت 6 اومدن و تو  را دیدن کلی ذوق کردن واست و تو هم خدایی اروم بودی نمیدونم ظهر چرا اینجوری کردیمتفکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)