اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

از شنبه تا جمعه مااا2

1392/9/1 1:11
نویسنده : مامان فریده
234 بازدید
اشتراک گذاری

کلی از دیدن دوستام خوشحال شدم وروحیم عوض شد 5 سال بود ندیده بودمشون و این دفعه توهم بودی و بیشتر بهم لذت دادقلبشب بابا حسین اومد ببینتت که تا بغلت گرفت دولاره گریه کردی و اونم دادت به من که بخوابونمت و بیخیال تو شدناراحتو من شیرت دادم و 11 خوابیدی و بابا ارش و بابا حسن خودشون شام درست کردن و خدایی هم خوشمزه بود و کلی مزه داد به من که خسته بودمخوشمزهشب هرچی اصرار کردیم نخوابید و رفت .دوشنبه تا پنجشنبه خونه بودیم و جایی نرفتیم و روز پنجشبه هم من و تو از صبح تا شب تنها بودیم چون بابایی ظهر واسه ناهار هم نیومد و موند مغازه ما تنها بودیمناراحتو تو ساعت 11 خوابیدی و منم کنارت خوابیدم تا ساعت 12.5 ظهر که خیلی حال داد و 2تایی سر حال اومدیملبخندجمعه هم که امروز باشه یعنی 10/8/1392 صبح تا ظهر مثل همیشه گذشت و ظهر به دعوت بابایی رفتیم بریون غذای معروف اصفهان راخوردیم و رفتیم نازون  ومن دلم گرفت از زاینده رود بدون اب  که خشک شده بود مردم کنار رودخانه بی اب نشسته بودن و خوش بودن گریهو تو داخل ماشین خوابت بردو ساعت 6 اومدیم خونه و واست حریره بادوم درست کردم  تو هم خوردی  و کلی خوشت اومده بودخوشمزهو بابایی هم استراحت کرد ولی تو نمیخوابیدی و میخواستی باهات بازی کنم  ای شیطون من قلباین هم عکس اوا جونم اماده شده یره دد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)