اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

دیروز13/3/1393

1393/3/14 16:57
نویسنده : مامان فریده
281 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک قشنگ من بغلمیخوام از دیروز واست بنویسم که صبح ساعت 10 بیدار شدیم با هم و واست صبحانه فرنی با مغز گردو درست کردم و خوردی و بعدش هم بهت زرد الو له شده دادم خوردی و مشغول روروعک سواری بودی و میخوردی منم  صبحانه سر پایی خوردم و به کارام میرسیدم .تا اینجا طبق روزهای همیشه گذشت ناهار پختم و  خونه را مرتب کرزدم و بعد هم یه گشتی تو اینرنت زدم تا که شما  دیگه خوابت گرفت و از ساعت 1 تا 3 خوابیدی خوابو بعد که بیدار شدی بابا اومد ما هم ناهار خوردیم و تو هم سر حال با بابایی بازی میکردی که  تا بابا اومد چرت بزنه منم پیش خودم فکر کردم واااااای دوباره بابا بره ما تا شب تنهاییم تو خونه و حوصلمون سر میره بی حوصلهمخصوصا تو که از تنهایی بازی کردن زود حوصلت سر میره و خسته میشی ونق میزنی و میخوای یکی پیشت باشه   دیدم این جوی نمیشه که بمونیم تو خونه خندونکیه دفعه به بابا گفتم ما را میبری خونه عمو اوا با سونیا سرگرم بشه گفت باشه  و بی خیال چرت زدن و خوابیدن شد چشمکو گفت پس زود اماده شید بریم منم سریع تو را حاظر کردم و دادم به بابا و واست کلی غذا و لباس و وسیله برداشتم و  خودم هم اماده شدم ورفتیم خونه عمو  و سونیا از دیدن  ما و مخصوصا تو کلی ذوق زده شدو میگفت اوا دوست منه کسی نیاد طرفش قه قههحتی موقه ای که مامان زن عمو اومد تا تو را بیبینه سونیا اصلا نمیزاشت بیاد طرف تو تو را ببینه و تا تو را بغل میگرفت بنده خدا سونیا میزد زیر گریه که این دختر عموی منه ولش کن تعجب و ما هم سرخ میشدیم از خجالتخجالت بعد هم که شما و سونیا حسابی شیطونی کردین و کل خونه عمو را ریختین به هم  با اسباب بازیهای  سونیا جون خستههمش هم چهار دست و پا میرفتی رو سرامیکها و ما هم به دنبالت میاوردیم رو فرش ولی مگه حریفت  شد باز کار خودت را میکردی خستهزن عمو هم مشغول شام درست کردن بود که عمو با فرنی و شیره و میوه و دوغ و گوشفیل رسید و ما هم حسابی خوردیم و خندیدیم بعد هم به شما عصرونه دادیم خوردین و لباس پوشیدیم رفتیم مغازه عمو و من یه مقدا روسلیه واسه خونه از مغازه عموخریدم و زن عمو هم زحمت کشید مثل همیشه ما را شرمنده کرد و بهت یه مجسمه خوشگل و بامزه از پت و مت داد ذستش درد نکنهخجالتتو مغازه خوابت گرفته بود و مرتب چشمات را میمالیدی و خمیازه میکشیدی خواب آلوداخه قبل رفتن به مغازه زن عمو واست تشک و بالشت انداخت تو اتاق سونیا که بخوابی ولی شیر خوردی و نخوابیدی و همش چشمت دنبال سونیا بود  با این که سونی اروم حرف میزد  که تو بخوابی ولی تو انگار میفهمیدی و میخندیدی و نخوابیدی  و دست از پا دراز تر از اتاق اومدیم بیرون دلخوریه 1 ساعتی مغازه عموبودیم  و بعد همه با هم رفتیم خونه عمو .شب ساعت 11 بابا اومد شام خوردیم و یکم نشستیم و تو هم از 11 تا 12 اونجا خوابیدی و بعد بیدار شدی یکم باز ی کردی دوباره با سونیا جونی و خسته و کوفته اومدیم خونه لالا کردی خوابخلاصه که حسابی بهت خوش گذشت و خیلی خندیدی و اصلا نق نزدی افرین به دختر خوب و خانوم خودممممبوسعاشقتم مامانییییییییییی با همهههههههههه وجود بغلمحبت از دیروز با عرض شرمندگی عکس ندارم خجالتولی چند تا عکس از صبح میزارم واست که داشتی با سیم شارژر بازی میکردیخدایا خودت مواظب فرشته کوچولووی خونه ما باش به تو میسپارمشمحبت

پسندها (4)

نظرات (4)

فریده مامان آیهان کوچولو
14 خرداد 93 21:35
خدا حافظش باشه ایشالله
مثل هیچکس
15 خرداد 93 14:55
آواجونم.... خیلی دوست دارم
مامان کیمیا
16 خرداد 93 0:35
آفرین به دختر خوشکل وبا ادب .انشالله همیشه برین مهمونی وهمینقدر اروم باشی که هم به شما وهم مامان جون خوش بگذره. عزیزم با اجازه من لینکت میکنم.
اعظم مامانه زهرا
17 خرداد 93 13:42
عزیزم ... چه نانازه... آوتا جون شما 6 روز از زهرای من بزرگتری