اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

باز هم رفتیم گردش

1393/5/19 20:43
نویسنده : مامان فریده
312 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسکم اوای خوشگلمبوساین هفته یکشنبه با بابا رفتیم بیرون و یه روز هم خودم با کالسکه بردمت بیرون و کلی پیاده روی کردم من  حسابیییییییییی خسته شدمخستهروز سه شنبه هم مشغول جوشوندن و صاف کردن ابغوره بودم و بعد هم ریختم تو شیشه و بابا برد گذاشت افتاب و همش سرم تو اشپزخونه گرم بود و تو اصلا نیومدی تو دست و پای من و حسابی خانوم بودی مثل همیشه و با خودت بازی میکردیتشویقروز پنجشنبه هم بابا ظهر دو تا صندوق البالو گرفت و تا عصر مشغول دم گیری و شستن بودم بابا هم بیچاره تا از سر کار اومد نصف یه صندوقا را کمک کرد دم گرفت و بعد هم تو را برد و با ماشین رفتین شکر خریدین و اومدین و منم تا نیم ساعتی که برید و بیایین بقیه را تمیز کردم خلاصه تا ساعت 10 شب دستم به شربت درست کردن بند بود و حسابی گرمم شده و بود و خسته ولی از اونجایی که تو این جور مواقع درک میکنی که من کار دارم با دیدن کارتون مشغولی و اصلا نیومدی تو اشپرخونه و من با خیال راحت کار میکردم  اصلا نفهمیدم کی تموم شد الهی من دورت بگردم که تو اینقدر رررررررررر خانوم و ماهی عشقمی توووووووووو بغلشب ساعت 9 با هم رفتیم حمام و خستگیم در اومد و با عمو اینا قرار گذاشتیم رفتیم بیرون واسه شام مثل همیشه رفتیم سکه طلا به پیشنهاد بابا ولی یادمون نبود که از نور اونجا و محیطش میترسی خطاخلاصه تا رفتیم زدی زیر گریه و با ترس به نور سقفش که نورهای ریز و تاریک بود با ترس نگاه میکردی اروم شدی اومدی تو بغلم ولی باز از صدای خانومی که تو میکروفن نوبت ها را میخوند ترسیدی و این بااااااااااار دیگه اروم نشدیتعجب و بد جور گریه میکردی الهی بمیرم برات اصلا هیچ کدوم نفهمیدیم که چی داریم سفارش میدیم عمو بردت بیرون اروم شدی ولی باز هم ترس تو نگاهت معلوم بود خودم اومدم بغلت کردم و بردمت از مغازه بیرون تا اروم شدی و شروع به حرف زدن با ماشین ها و مردم کردی من اون شب شام نخوردم بقیه هم به خاطر ما شام را نصفه خوردن و اومدن بیرونغمناک رفتیم خونه الهی برات بمیرم که اینقدر ترسیده بودی نمیدونم چرا شاکیاخه تو توی خونه میری تو اتاق تاریک تنهایی بازی میکنی تا من بیام واست نور روشن کنم ولی نمیدونم با اینکه بچه اجتماعی و خوش روییی هستی چرا از بعضی محیط ها میترسیمتفکر میدونم که یه روز بزرگ میشی و این مطلب را بخونی خودت خندت میگیره به این روزات. خوب این از پنجشنبه شب که اصلا به من خوش نگذشت.و اما جمعه هم از صبح حالم بد بود و دل درد و کمر درد نتونستم هیچ کاری بکنمخواب آلود کل خونه به هم ریخته بود قفط بهت صبحانه دادم تا بابا اومد و واسم دم نوش گیاهی دم کردو رفت ناهار کباب خرید و بعد هم اومد با این که خسته بود تمام ظرف ها را شسته و خونه را یکم مرتب کرد واسه تو غذا گرم کرد داد خوردی خلاصه که به من و تو رسید نمیدونم اگه بابا نبود من چه جوری زنده بودم  و زندگی میکردم بابا ارش تمام دلخوشی و امید منه بعد از تو دوستش دارممممممم بی نهایت محبت تو خوابیدی و من کنارت دراز کشیدم وبعد بابا رفت دنبال خرید و یه سری کارای ماشین منم مشغول درست کردن الویه شدم با عمو اینا قرار گذاشتیم رفتیم پارک جابر و حسابی خوش گذروندیم و تو سونیا هم حسابی تاب و سرسره بازی کردین و باز تو موقع اومدن از تاب زدی زیر گزیه خطاو میخواستی بازم بازی کنی و بخونی تاب تاب الهی قربون اون خوندنت بشم راستی کلی هم با زن عمو دستت را گرفتیم و واسه اولین بار پاهات زمین خدا و اسفالت خیابون را لمس کردقربون اون پاهاااااااات مااااااادربغل و راه اومدی و یکم هم خودت به تنهایی راه رفتی ولی زود میخوردی زمین چون تمرکزنداشتی و خواست به بچه ها بود .خلاصه بعد اومدیم وسایل را جمع کردیم ورفتیم مهمون عمو بستنی میوه ای خریدیم و واسه بابا هم اب طالبی و رفتیم نشستیم تو یه پارک دیگه خوردیم خوشمزهو تو هم که از اول تا اخر بغل زن عمو بودی واست یه نون بستنی خرید و ومشغول اون بودی و میخوردیش شب ساعت  دو رسیدیم خونه و تو تو ماشین بیهوش شدی از خواب شلوارت را عوض کردم و باز خواب بودی خیلی به ههمون خوش گذشت روز جمعه و تلافی روز جمعه در اومد خدا راشکر این بار هم دوربین بردم ولی نشد بیارم از ماشین پایین و با دوربین زن عمو عکس گرفتیم متاسفانهخجالتاین عکسها را قبل رفتن ازت گرفتم از نور فلش چشمات بسته شده                                                                                                                  تازگیها دستت را میکنی تو بینیت تا میگم نکن میخندی و دوباره انجام میدی                                                     خدایاااااااااااااا خودت حافظ فرشته من باش خدایاااااااااا کمک کن تا خوب امانت داری کنممممممممممممحبت

پسندها (5)

نظرات (2)

مامان کیمیا
20 مرداد 93 0:55
همیشه به گردش خانمی .
مامان پرنیا
20 مرداد 93 17:01
امیدوارم سراسر روزهاتون پر از شادی و نشاط باشه