اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

اولین تولدی که اوا جون دعوت داشت

1393/7/15 16:27
نویسنده : مامان فریده
222 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه 12/7/1393 تولد مهرسا جون دختر خواهر زن دایی سمانه بود.آرامظهر بابا دیر اومد  و ما دیر ناهار خوردیم و منم تو را حمام کردم و حدود دو ساعتی خوابیدی و بعد هم یه ناهار دبش خوردی البته مثل همیشه با سر گرم کردنت وگرنه اولش روتو برگردوندی و نمیخواستی خطاولی خوردی بعد هم با دیدن خاله پریسا  که اومد خونه ما تا با هم اماده شیم مثل همیشه گل از گلت شکفت و حسابی ذوق کردی براش .خندونکمنو خاله در حال ارایش و لباس پوشیدن بودیم و تو هم که عشق لوازم ارایش گیر داده بودی به کیف لوازم خاله.خلاصه ساعت 6 حاظر شدیم و رفتیم دنبال زن دایی سمانه و رفتیم تولد از اونجایی که ارکستر داشتن و تو هم از سر و صدای بلند وحشت داریترسو و میترسی بنابر این یا من یا خاله همش به نوبت تو را کهه غش میکردی از گریه بغل میکردیم و در حال ساکت کردنت بودیم.همش میخواستی از اتاق بیای بیرون ولی وقتی صدای ارکستر و دست و هل هله میشنیدی وااااااااااااای که چقدر گریه میکردی.گریهمامانی دلم میخواست تو جمع باشی نی نی ببینی وخوشحال باشی ولی برعکس شد و همش میترسیدی حتی غذاتم نخوردی دلم برات کباب بود با دیدن اشکات.گریه همش پفک  میخواستی بخوری هر چی هم ازش دورت میکردم چون دست بچه ها میدیدی با گریه میخواستی.خلاصه که هیچی از تولد نفهمیدیم بین اون چند تا بچه ای که اونجا بود فقط تو بیتابی میکردی و گریه میکردی.غمناکیکم اروم بودی و ذوق میکردی و با مهمونا دلی بازی میکردی  و میرقصیدی و دست میزدی ولیییییییی تا اهنگ شروع میشد وااااااااای.بمیرم برات مامانیییییییی غمگینخاله که حسابی هرس خورد و عصبانی بودشام نخورده و کیک نخورده اژانس گرفتیم و با کلی عذر خواهی اومدیم خونه مامان جون داخل ازانس خوابیدی ولی تا رسیدیم تو اسانسور بیدارشدی خونه مامان جون حسابی سر حال بودی و بازی کردی دوربین برده بودم ازت عکس بگیرم ولی اینقد داغون بودم که نشد فقط این  عکسا رو  همون اول جشن گرفتم ازت.اوا و خاله پریسای مهربون و جیگرخجالتداری پفک میخوری ولی تو چهرت ترسو ببین از صدای موزیک خطا                                                               این هم خاله پریسا و نورا دختر جیگولی دایی مهدیمحبت   

پسندها (3)

نظرات (4)

مامان الهام
15 مهر 93 22:37
ای وای پریسا جان کاملا حالت رو درک میکنم. چون امیرعلی هم با سروصدا و شلوغ پلوغ بودن بده و هم خودش رو داغون میکنه هم مارو ناراحت و عصبانی و پشیمون. اما به هر حال خب بچه ان.باید به سازشون رقصید/افرین به خاله پریسای خوشتیپ و مهربون
مامان نازنین جون
15 مهر 93 23:25
الههههههههههههههههههههی بگردم ...........ترس، آخه چرااااااااااااااااااااااااااا
غزل
16 مهر 93 9:47
معلومه که حسابی ترسیده ... هرچند معلومه که به اتیش سوزوندش هاش تا اخر جشن ادامه داده
مامان الهام
16 مهر 93 14:46
گلم اشتباه لپی کردم. به جا مامان فریده جون نوشتم پریسا /.......