اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 2 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

سفر یک روزه به تهران

1393/7/14 23:53
نویسنده : مامان فریده
216 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک من.آرامروز شنبه 5/7/1393 ساعت 5 صبح حرکت کردیم به سمت تهران واسه خرید جنس مغازه شب قبل یعنی جمعه ناهار خونه مامان جون دعوت بودیم و فقط تو خونه 1 ساعت خوابیدی ولی شب تا اومدیم خونه خوابیدی از خستگی غش کردی خوابو منم وسیله اماده کردم و صبح تا بابا بغلت کرد گذاششت داخل ماشین بیدار شدی تا 6.5 بیدار بودی و شاد و خوشحال و هاج و واج که چرا داخل ماشینی و کجا داریمتعجب میریم بهت می می دادم و گذاشتمت سر جات و چون خودم شب قبل نخوابیده بودم خیلییییییییی خوابم میومد بهت گفتم بخواب اوا که دیدم خوابت برد تا ساعت 10 خوابیدی و بعد سر حال بیدار شدی و منم چشمامو بستم و خواب وبیدار بودم خواب آلودو هواسم به بابا که پشت فرمون بود .رسیدیم یه جای سبز و مناسب و صبحانه خوردیم و لباس و مامیت را عوض کردم و 11 رسیدیم تهران  .بابا رفت کارت طرح ترافیک گرفت و رفتیم پاکینگ و کالسکتو سوار کردیم و رفتیم بازار که بعد از 1 ساعت گیر دادی بیای بیرون خطاو بغل بابا بودی خلاصه تا 1 مثل روال همیشه خوابت گرفت و نق زدی تا شیرت دادم و تو بغلم خوابیدی و گذاشتمت داخل کالسکه و حدود 2 ساعتی خوابیدی و ما هم خرید کردیم و ساعت 5 خسته و کوفته رفتیم پارکینک و عوضت کردم خستهو دست و صورتت را شستم و رفتیم واسه ناهار که شما اونجا حسابییییییی سنگ تموم گذاشتی و تا اومدم غذا بدم جیغ و گریه و هیچی نخوردیگریه و رستوران را گذاشتی رو سرت و منو بابا هم هرس میخوردیمشاکی و ناهار کوفتمون شد و رفتیم جمهوری باز واسه خرید که اونجا هم همش میرفتی سر رگال لباسا و میدویدی و بابا به دنبالت و باززززززز دلخوردم خوابت بود و گریه و نق .خرید واسه مغازه تموم شد . و رفتیم قسمت بچه گونه و واست چند دست لباس پاییزه  واست خریدم و یه دست بلوز شلوار مجلسی سفید خوشگل . مبرکت باشه عشقمممممممم و رفتیم سوار ماشین شدیم که تا اومدیم داخل پارکینگ بااااااااااز گریه کردیگریه  از فشار خستگی و خواب و تا سوار شدیم می می خوردی و خوابیدی یعنی از صبح که نون و پنیر خوردی و یه کیک کوچولو هیچی نخورده بودیتعجب جزززززززز شیر و منو بابا از این بابت نگران و دمق بودیم .غمناک رسیدیم دم یه استراحتگاه بیرون تهران ساعت 10 شب عوضت کردم و یه چایی دم کردیم ویکم خستگی در کردیم که تووووووووو موقع شستن دست و صورت و پاهان اونقدر گریه کردی که داشتم دیوونه میشدم از دستت نمیدونم چت بود متفکرواقعا یا ترسیده بودی چون تا بوق اتوبوس میشنیدی میرسیدی یا خوابت میومد و یا گرسنت بود هر چی که بود حسابی منو عصبانی کردی که سرت بدجور داد زدم و باز نفس نفس میزدی منو ببخش مامانی که داد زدم بغلالهی قربون نفسات میدونم خسته شده بودی یه روز کامل پا به پای ما حق داشتی مامانییییییییییی ولی در کل خانوم بودی و همکاری کردی جز مواقع خوابت و ما تونستیم کارمونو بکنیم افرین دختر خوب و صبورم.بوسهمه این کارها واسه اینده تو .خلاصه ساعت 10و نیم حرکت کردیم به سمت اصفهان یه موز بهت دادم کوچولو  کوچولو خوردی  و یک خیالم راحت شد که شکمت سیره راضیو بعد هم می می خوردی و خوابیدی تا خودددددددددد اصفهان .منو بابا هم دلیجان شام ساندویچ بندری خوردیم که خیلییییییی مزه داد و ساعت 3 ونیم رسیدیم خونه خودمون.این عکسها هم مربوط میشه با جایی که رفتیم واسه صبحانه و استرتحت بساط کردیم و تو هم حسابی سر حال بودی و بازی کردی و باد میومد و داشتی کیف میکردیقربون اون خنده شیرینت بشمممممممممم همیشه بخند گلممممممممممم                                           اون هم بابا در حال استراحت                                                                                                           قربون اون موهات بشمممممم که تو باد پریشونه مامان این دوتا عکس هم موقع برگشتن به اصفهان ازت گرفتم که چشمات پف کرده از بس گریه کردی         لباست را عوض کردم تا راحت بخواب تا صبح اسه همین گریه کرده بودی                                             نبینم اشکتو مامانی الهی هیچ وقت امین
 

پسندها (2)

نظرات (0)