اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

واکسن 18 ماهگی

1393/9/6 16:18
نویسنده : مامان فریده
225 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره با چند روز تاخیر صبح روز یکشنبه 2/9/1393 رفتیم واسه زدن واکسن 18 ماهگیخطا.مثل روال همه واکسنه ها من و تو بابایی. صبح بهت صبحانه دادم ولباست را عوض کردم گفتم بهت اوا کجا میخواییم بریم گفتی ددر اییییییییی جونم که خبر نداشتی چی تو انتظارته غمگینمن خودم کلی استرس داشتم شب موقع خواب واست دو دور تسبیح صلوات فرستادم که واکسنت زیاد اذییتت نکنه چون شنیده بودم این واکسن غول واکسنهاست.گریهدلپیچه داشتم از ترس .شب قبلش با بابا رفتیم استامینوفن توت فرنگی را که زهرا جون دوست مامانی از تهران واسمون گیر اورده بود(اخه تو شهر ما قحطیش اومده)را گرفتیم چون تو استا معمولی نمیخوری اینو راحت خوردی و طعمشو دوست داشتی بعد از دادن استا رفتیم مرکز بهداشت اول قد و وزن شدی  که مثل همیشه با گریه این کار انجام شددلخورکه 900 گرم با لباس وزنت اضافه کرده بودی 300 گرم کم کردن  واسه وزن لباست شد 600 گرم و بسی واسه من جای خوشجالی بود توی دوماه 600 گرم اضافه کرده بودی و من راضی بودمراضی یه سری سوال مثل همیشه پرسیدن که من همه را جواب دادم که خانومه مسعول گفت افرین دخترتون جلوتر از سنشه کارهاش تشویقخلاصه رفتیم واسه زدن واکسن طبقه پایین که نمیخواستی بیای تو تا خانوما با روپوش سفید را دیدی حق داشتی مامانی میگفتی نه نه .قهرولی چاره ای نبود واکسن به تو رون پات تزریق شد و از گریه غش کردی و اشکت سرازیر شد نمیزاشتی قطره فلج بچکونن تو دهنت ولی اونم خوردی و رفتیم بیرون هوا بهت خورد حالت جا اومد رفتیم با بابا واست پسته خام خریدیم و بعد بابا یه جا کار داشت ما هم باهاش رفتیم و تو حالت خوب بود بابا منو تو را رسوند خونه و رفت.لباست را عوض کردم وبهت قطره استا دادم خوردی  یکم واست کمپرس یخ گذاشتم و رفتی سراغ بازی منم یکم خونه را جمع و جور کردم بعد ناهار خوردی و ساعت 3 بود که یکم نق زدی و خوابیدی ولی تو خواب بعد از 1 ساعت با گریه بیدار شدی  چون نمیتونستی غلت بزنی شاکی بودی دست میزدی به پات خطاباز شیرت دادم خوابیدی و بعد از نیم ساعت دیگه دردت زیاد شد و از گریه و درد شیون میزدی و نفس نفس میزدی بمیرم برات مامانی گریهمنم که طاقت دیدن اشکاتو نداشتم باهات اشک میریختم ولی زود خودمو پیدا کردم و از خدا سر اذان خواستم خیلی اذیت نشی بابا را فرستادم واست شربت دیفن خرید و همجنان تا اومدنش گریه میکردی اونم چه گریه ای خستهبا می می هم اروم نمیشدی .شربتو دادم خوردی بعد شیر خوردی و اروم شدی و حدود 1 ساعت و نیم خوابیدی یعنی تا 7.5 ولی تو خواب درد داشتی ناله میکردی دردت به جونم مامان بغلوقتی بیدار شدی دردت کمتر بود و یکم تب داشتی که با استا کنترل شد بهت عصرونه دادم خوردی و میخواستی پاشی راه بری نمیتونستی واسه همین کلافه بود تا رو پات وایمستادی غش میکردی از درد .ترسومنم همه کارمو ول کردم ونشستم کنارت به نقاشی کشیدن و کارتن دیدن که تو راه نری بابا ساعت 10 اومد دنبالمون رفتیم بیرون شام چیز برگر خریدیم وتو ماشین خوردیم و تو هم یکم نا نای کردی ولی از درد پات شاکی بودی و نق میزدی قبل رفتن شامت دادم خوردی واسه همین تا اومدیم خونه سریع خوابت برد خواببعداز یک ساعت و نیم خواب دیدم داری بلند بلند نفس میکشی و تب داریخطا بیدارت کردم بهت بروفن دادم خواست واست دستمال نم که بابا اماده گذاشته بود بالای تخت بزارم که با گریه نزاشتی و برش داشتی یکم دست و صورتت را شستم ومی می دادم که خنک شدی و تبت کامل قطع شد تا صبح خوابیدی فردا صبحش دیگه تب نداشتی ولی همجنان نمیتونستی راه بری و اذیت بودی پای راستت اصلا درد نداشت پای چپت بودحتی نمیزاشتی واست کمپرس بزارم شاکیخلاصه اون روز واسه ناهار و صبحانه و عصرونه یکم اذیت کردی و چون درد داشتی دلت غذا نمیخواست خستهولی عصر بعد از خواب بعداز ظهر درست ساعت 6.5 یکم دستت را گرفتم راه رفتیم تا درد پات افتاد کلی خوشجال دوتایی با هم نای نای کردیم ورقصیدیم خندهولی لنگون لنگون راه میرفتی و زود خسته میشدی  خیلی بامزه راه میرفتی گیجاین موضوع تا شب طول کسید و فردا صبح دیگه خوب بودی هر چند که هنوز بعد از 5 روز هنوز پای چپت را نمیتونی بالا بیاری ولی خدار اشکر به خیر گذشت واسه این واکسن خیلی استرس داشتم و فکر میکردم سخت تر از این حرفا باشه متفکرولی به لطف خدا و همکاری تو بابا به خیرگذشت ورفت تا 6 سالگی این هم از عکسات روز فردای واکسن که گذاشتمت رو تخت یکم بازی کنی تا من به کارم برسم اخه اینقدر این دور روز بغلت کردم دستم درد گرفته بود و نمیتونستم تکون بدم ولی فدای یه تار موت عشقممممممممممبوسنمیتونستی بلند شی و شاکی بودیخنده                                                                                          دوربینو میخوای از من بگیری داری نق میزنیشاکی                                                                                     عشق کوچولو پاش درد میکنه حوصله نداره اخه واسه یه بچه به وروجکی تو که از صبح تا شب راه میره سخت بود دوروز راه نرفتنغمگینالهی نباشم مامانیبغل                                                                                                                             

پسندها (1)

نظرات (0)