ماجرای قناریهای بابا ارش
دختر گلم میخوام از روزی واست بگم که بابایی به خاطر شما فداکاری کرد.حدود 2 سال پیش بابایی 2 تا قناری نر و ماده خرید و قناریها شدن همه چیزش. صبها به عشق اونا بیدار میشد هر روز صبح بهشون سر میزد و هر روز براشون یه مدل صبحونه میذاشت. همه چیز براشون میخرید که قشنگ بخونن و الحق که اونا هم قدر بابا رو میدونستنجمعها اونا تمیز میکرد میذاشتشون تو افتاب و براشون استخر اب میذاشت تا شنا کنن خلاصه بابایی عاشق اونا بود و سرگرمیش اونا بودن. من از کثیف کاریشون مدام غرغر میکردم اخه خیلی ارزن میریختن ولی به خاطر بابایی زود کوتاه میومدم .قناریها رو با میخ زده بود داخل اتاقی که الان شده اتاق شما . از وقتی همه فهمیدن شما داری میای به بابایی میگفتن باید قناریها رو بفروشی برای نی نی ضرر داره ولی بابا حاظر نبود و میگفت یه جایی دیگه براشون پیدا میکنه ولللللللی روزی که سیسمونی شما رو اوردن دیگه جایی واسه قناریها نبود وبابایی فهمید موضوع جدی یه روز جمعه با یه دل پر از غصه قناری ماده را تمیز کرد و با قفسش برد که بفروشه بابایی که رفت یهو دلم گرفت دلم برا قناری تنگ شد بهشون عادت کرده بودیم ما یه جفت را به خاطر نی نی از هم جدا کردیم به خدا مجبور بودیم وقتی بابایی اومد دیگه قناری ماده ای در کار نبود وقناری نر ما تنها شده بود بابایی گفت که چقذر براش سخت بود دل کندن از اون قناری ومنم باهاش همدردی کردم امممممما ما هنوز یه قناری نر خوشکل پرتقالی داریم که از وقتی قناری ماده رفته خیلی میخونه و هر روز صبح با صدای اون از خواب بیدار میشیم و تو هم وقتی اومدی باید به صداش عادت کنی خدا کنه بتونی مثل ما تو سرو صدای این قناری بخوابی وگرنه مجبور مشیم این قناری را هم.......