اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

روز ترخیص از بیمارستان

1392/10/22 0:35
نویسنده : مامان فریده
343 بازدید
اشتراک گذاری

روز 26 اردیبهشت منو شما وارد دنیای جدیدی شدیم .با اینکه بابا ارش خوابش برده بود و از همه باباها دیرتر اومد ولی از اونجایی که زبر و زرنگه زودتر از همه کارای ترخیص را گرفت و ساک شما را اماده کرد و راهی شدیم. رسیدیم دم در دیدیم طبق معمول بابا ارش سوتی داده ماشین را بد جا تو پیاده رو پارک کرده بود از هولش و یه ماشین امبولانس پشت ماشین ما خلاصه با کلی معطلی راننده را پیدا کردیم و رفتیم یکم درد داشتم ولی مهم تو بودی که حالا دیگه پیشم بودی. دم در خونه باباجان حسین با یه گوسفند روبه رو شدیم که من طاقت نیاوردم و سر بریدنش را ندیدم ولی از روی خونش رد شدیم. اون روز همه خاله ها و شوهراشون با گل عروسک و پول اومدن دیدن من و شما.با کمک خاله مهسا و کلی دعا و اشک والتماس به خدا سینه مامانی را دوشیدن و با قاشق به شما شیر یا همون اغوز را دادن خوردی و خوابیدی اروم مثل یه ماه.خوشبختانه اصلا زردی نگرفتی و روز سوم هم که رفتیم ازمایش غربالگری تیروعید شما سالم سالم بودی. خدا را شکر مامانی فقط سینه نمیگرفتی و خاله ها به نوبت سینه منو میدوشیدن و میریختیم تو شیشه و شما تند تند میخوردی چقدر درد داشتم وقتی سینه هامو فشار میدادن در دهنم رو میگرفتم که صدام از اتاق بیرون نره حاظر بودم همه دردا را تحمل کنم ولی شما سیر بشی . حدود 7 روز با شیشه شیر خوردی حتی یه شب شیرم کم بود مجبور شدیم از خانوم دوست دایی مهدی که اونم نی نی داشت واسه شما شیر بگیریم 1 هفته تمام اشک دنیا را ریختم به همه زنگ زدم و هر کی یه چیزی میگفت داغون بودم حوصله هیچ کس را نداشتم تا اینکه رفتم بیمارستانی که دنیا اومدی و اونجا یه خانوم که کلاس مخصوص شیر دهی داشت سینه مامانی را گذاشت دهنت و سریع مک زدی خیلی حرفه ای خدایا داشتم از خوشحالی پر در میاوردم با کلی تشکر و دعا از اون خانوم همراه مامان جان مرضیه راهی خونه شدیم راستی همون موقع هم یه دفعه دیدم بلهههههههههه بند نافت افتاد رو زمین و تق صدا داد و من خوشحال تر شدم و تو هم راحت شدی مبارکت باشه مامان  بابا ارش هم وقتی زنگ زد کلی خوشحال و منو دلداری داد. تو اون روزای سخت همه کمکم بودن 15 روز خونه مامان بودم تا شما از هر 2 تا سینه گرفتی همه همون جا اومدن دیدنت و یه نصیحتی و راهنمایی واسه بچه داری میکردن ولی من فقط به بابا ارش امید داشتم و از اون انتظار داشتم که اونم سنگ تموم گذاشت و کنارم بود با حرفاش ارومم میکرد وصبوری.      این عکس اولین روزت خونه مامان جان                                این هم عکس گوشتهای عقیقه شده برای تو                           عکس اوا جونم روز دوم به دنیا اومدنش                              این هم اوا ی من  که 3 ساعت بود به دنیا اومده بود و کنار عروسک هدیه بابایی  و دایی مهدی داخل بیمارستان عکس گرفت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)