اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

مهمونی مادر و دختر

1393/6/15 18:30
نویسنده : مامان فریده
321 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلکم. بغلروز  پنجشنبه خونه خاله زهرای یکی از دوستهای خوبم دعوت شدیم واسه ناهار.شب قبلش تو ساعت 1 شب خوابیدی  گفتم خوب امشب زود خوابید و.اسه فردا زود بیدار میشه بریم ولی یدفعه ساعت 5 صبح چون گاهی بابا تو خواب حرف میزنه تعجبو از شانس  بد من اون شب بلند حرف زدو تو بیدار شدی هر چی شیرت دادم که بخوابی بیخیال خواب شدی و تا ساعت 7 صبح شیطونی میکردی و نخوابیدی و نزاشتی من و بابا هخطام بخوابیم بابا هم که بد خواب شدی بود کلی منو دعوا کردگریهو بلند شد پرده ار ا کشید تا خونه تاریک شه بلکه تو بخوابی ولی تو شیطنتت گل کرده بود و هی میرفتی سراغ بابا تا باهات بازی کنه.دلخورخلاصه ساعت 7 خوابیدی هر چند که خیلی خوابت میومدو چشمات را میمالیدی ولی نمیخوابیدی .منم بد خواب شدم تازه 8 خوابم برد صبح هم 10.5 بیدار شدم و کارمو کردم وواسه تو هم لقمه نون و پنیر اماده کردم ولی هر چی صدات میزدم بیدار نمیشدی و بدجوری خوابت میومد خلاصه 11 ورب بیدارت کردم و خوابالو چند تا لقمه خوردی و لباس تنت کردم و رفتیم تو تاکسی هم بهت لقمه میدادم و تو هنوز خواب الو بودی خواب آلودیه جعبه شیرینی خریدیم و رسیدیم خونه زهرا جون تو با دیدن پارسا و خاله زهرا کلی خوشحال شدی و خواب از سرت پرید و تا تونشتی با پارسای شیطون ریخت و پاش کردین و بازی کردین و زدین تو سر مغز هم منو خاله هم به دنبالتون خسته.خاله زهرا یه سفره خیلی خوشگل با غذای خوشمزه درست کرده بود و حسابی غذا خوردیم واسه تو هم سوپ بردم خوردی. اینوهم بگم که منو خاله 100 بار از سر سفره بلند شدیم به دنبال شما دوتا وروجک که نکنه بلای سر خودتون بیارین هی ما میاوردیمتون تو سالن هی پارسا میرفت تو اتاق و تو هم به دنبالش.دلخورعصر هم چای و شیرینی خوردیم که حسابی چسبیدو بعد هم میوه .اهان یه چند باری هم از طرف پارسا مورد ظرب و شتم قرار گرفتی و غش کردی از گریه  و میرفتی بغل خاله.ترسوتا اینکه ساعت 6 بالاخره رضایت دادی و تا یک ربع به 9 خوابیدی  پارسا هم همچنان شیطونی میکرد تا ساعت 8 خوابش برد و بعد هم اقا مهدی از مامویت برگشت خونه و تو با شنیدن صدا بیدار شدی و خاله یه خیار داد دستت و اومدیم خونه هر چند که دل نمیکندی از خاله و با کلی گریه و چشم پر اشک اومدی خونه و تو تاکسی. گریهولی روی هم رفته یه تجربه جدید بود و خیلییییییی به هر دوتامون خوش گذشت خوب این هم از عکسهای خونه خاله زهراعاشق دو چرخه پارسا شده بودی و کلی خوشت اومده بود از ش آرام                                                       الهی من قربون اون لبات بشم که هر وقت ذوق مکنی و خوشحالی لبات اینجوری غنچه میشهبوستا پارسا و خاله میرفتن دستشویی تو میرفتی دم در و در میزدی و گریه میکردی که چرا تو را نبردن پارسا هم میگفت چی چی قه قهه                                                 عصر پارسا رفت تو تراس و من نزاشتم تو بری و زدی زیر گریه و میخواستی بری پیش پارساخطاتا منو و خاله زهرا میخواستیم عکس بینیم از تو گوشی مگه تو و پارسا میزاشتین تو بکش اون بکش اینجا ه به زور نشستین و از هم گوشی را میگیرین به زور خاله به پارسا گفت دست بندازه دور گردن تو ببین چه بامزه نشستین دوتای ولی فقط یه ثانیه بودغمناک

پسندها (4)

نظرات (4)

مامان آیهان
15 شهریور 93 20:18
سلام آواجوني انشالله که همیشه خوش باشید
مامان کیمیا
16 شهریور 93 1:03
آخی.جونم آوای خوشگل خاله. خداروشکر که مهمونی بهت خوش گذشته عزززیزم. مامانی بچه ها همینطورین دقیقا یه وقتایی که سعی میکنی زودتر بخوابن دیرتر میخوابن از اون ور زودتر بیدار میشن
الهه(مامان یاسان)
16 شهریور 93 17:45
قربون مادر و دختر من برم که انقدر جیگرند ایشاالله همیشه به گردش و مهمونی باشی دوست گلم
مامان پرنیا
17 شهریور 93 19:23
انشاالله همیشه لبتون خندون باشه