خبر بارداری به خانوادها و ویار بد مامانی
وقتی فهمیدیم خدا تو را به ما هدیه کرده و عکس العمل بابایی
اتفاقهایی که در 3 ماهگی اوای گل رخ داد
خاطرات زایمان 2
بعد از تمام شدن سرم و گرفتن رضایت از من و مامان لباس مخصوص عمل پوشیدم و با ویلچر به علت درد زیاد وارد اتاق عمل شدم خوابیدم روی تخت دستامو از دو طرف بستن خانوم دکتر اومد و با روی باز با من احوال پرسی کرد و دیگه چیزی نفهمیدم بیهوش شدم انگار 3 ساعت بعد به هوش اومدم نیمه بیهوش بودم که صدای پرستاری که شکمم را فشار میداد و وقتی من داد میزدم از درد میگفت ساکت خون ریزی داری و با ز میوفتاد رو شکم من وفشار میداد اصلا درد برام مهم نبود میخواستم زودتر تو را ببینم نای حرف زدن نداشتم اصلا صدام در نمیومد هرچی تلاش کردم کسی صدامو نشنید تا اینکه منو اوردن تو بخش چشمام بسته بود ولی این با مامان صدامو شنید وقتی پرسیدم که بچم سالمه مامان با صدای بلند گفت اره خو...
نویسنده :
مامان فریده
13:15
خاطره زایمان
روز بیست وچهار اردیبهشت به اصرار مامان راهی ارامگاه مجلسی شدیم و من با یه شکم گنده دو رکعت نماز خوندم واسه سلامتی تو دو رکعت هم نماز حاجت خوندم هر چی مامان اصرار کرد که نمازم را نشسته بخونم قبول نکردم و ایستاده خوندم کاچی نذری هم خوردیم و زنگ زدیم بابا ارش اومد و به سلیقه من و مامان یه چشم روشنی از طرف بابا برای من خریدیم یه انگشتر خیلی قشنگ دست بابایی درد نکنه کادو را گرفتیم و رفتیم خونه مامان رفتم دستشویی دیدم بلللللللللللله یه لک دیدم خوشحال شدم از دستشویی در حالی که همه تنم میلرزید اومدم بیرون و با مامان اومدم خونه خودم دوش گرفتم و به بابایی خبر دادم و به سفارش دکتر راهی بیمارستان شدیم رفتم زایشگاه معاینه شدم حرکت وصدای قلب کوچکت خوب و م...
نویسنده :
مامان فریده
20:23
اینم قناریها قبل از جدایی و فروش
اینم قناری پرتقالی تنهای ما
ماجرای قناریهای بابا ارش
دختر گلم میخوام از روزی واست بگم که بابایی به خاطر شما فداکاری کرد.حدود 2 سال پیش بابایی 2 تا قناری نر و ماده خرید و قناریها شدن همه چیزش. صبها به عشق اونا بیدار میشد هر روز صبح بهشون سر میزد و هر روز براشون یه مدل صبحونه میذاشت. همه چیز براشون میخرید که قشنگ بخونن و الحق که اونا هم قدر بابا رو میدونستن جمعها اونا تمیز میکرد میذاشتشون تو افتاب و براشون استخر اب میذاشت تا شنا کنن خلاصه بابایی عاشق اونا بود و سرگرمیش اونا بودن. من از کثیف کاریشون مدام غرغر میکردم اخه خیلی ارزن میریختن ولی به خاطر بابایی زود کوتاه میومدم . قناریها رو با میخ زده بود داخل اتاقی که الان شده اتاق شما . از وقتی همه فهمیدن شما داری میای به بابایی میگفتن باید قناریها ...
نویسنده :
مامان فریده
11:31