اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

عکسهای اوا در روز تاسوعا و عاشورا

اینجا داریم میریم اراک و شما از خواب بیدار شدی                               عمه مریم تنهایی میرفت هیات و این عکس هم قبل رفتن به هیات با عمه جونی ازت گرفتم اینجا بغل بابا ارش روزز تاسوعا هستی و از دیدن ادمها کلی تعجب کرده بودی این هم اوااااااا جونییییییییی ماااااااااااااا ...
1 آذر 1392

سفرنامه شمال روز دوم

فردا صبح بعد از صرف صبحانه راهی دریا واسه شنا شدیم بابایی که کلی ذوق شنا داشت نتونست شنا کنه چون دریا خیلی کثیف بود ولی عمه و مامان شهناز و من کمی شنا کردیم و موقعه ای که من داخل اب بودم شما کنار مامان شهناز بودی و با خانومهای نجات غریق مشغول بازی بودی و کلی ذوقت را میکردن بعد از اب اومدم بیرون شیرت دادم و رفتیم پیش بابا و کلی عکس گرفتم ازت. ناهار را خوردیم و راهی رامسر شدیم و تو را با عمه و مامان شهناز سرگرم بودی و میخوابیدی داخل ماشین کلی ذغال اخته و پسته تازه خوردیم و از جاده لذت میبردیم شب رسیدیم رامسر و  یه ویلای تمیز گیر اوردیم و بعد از یه استراحت وشر دادن به تو رفتیم کنار دریا که تو همچنان خواب بودی اومدیم ویلا و وسایل ناهار فردا...
1 آذر 1392

جامانده از سفرنامه شمال و روز ااااخر

یادم رفت بگم مامانی یه نصفه روز هم رفتیم کلار دشت و اونجا کلی تاب سواری کردیم و عکاسی کردیم و یه سر هم رفتیم یه مجتمع تفریحی واسه ناهار و رفتیم فروشگاه ایران کتان و تعطیلات ولی خرید نکردیم توراه برگشت از یه فروشگاه تو جاده چالوس واسه همه کولوچه خریدم و واسه خودمون زیتون پروده که خیلی عالی بود پنجشنبه رسیدیم اراک و چون خونواده بابا میخواستن ببیننت موندگار شدیم و یه دوش گرفتیم و کلی دور هم صفا کردیم و شنبه صبح راهی محلات شدیم چون بابایی همچنان بدنبال جنس مغازه بود مامان شهناز هم ما را همراهی کرد ناهار را سرچشمه محلات خوردیم و خرید کردیم و ساعت 10 شب رسیدیم اصفهاااااااااااااان.و ساکها را باز کردیم و اماده شدیم واسه ماه مهر.دختر گلم این سفر ...
1 آذر 1392

سفرنامه شمال روز سوم

من کالسکه شما را باز کردم و سوار کالسکه شدی و تا رسیدیم بازار استارا داخل کالسکه خوابت  برد و ما هم با خیال راحت خرید کردیم دم اخر بیدار شدی و شیرت دادم و از استارا واست یه کت و یه کلاه زمستونه خوشگل خریدم که خیلی بهت میاد.خریدهایی که بابایی انجام داد را اوردیم و سریع باربند را بستیم و سریع از اون خونه پر  از پشه و استارا زدیم بیرون و دوباره تو جادددددددددددده تصمییم گرفتیم بریم رامسر تو راه رفتیم رشت و من از یه دارو خونه واست یه دندون گیر کوچولو گرفتم و رفتیم داخل رشت یه دور زدیم و اب هویج بستنی خوردیم و ساعت 2 شب رسیدیم رامسر باز هم خسته خیلی سخت ویلا گیر اومد چون دیر وقت بود ولی بالاخره یه ویلای بزرگ گرفتیم و من شما را بردم حمام...
1 آذر 1392

سفرنامه شمال روز اول

روز 29 شهریور کوله بار سفر را بستیم و راهی اراک شدیم که همراه مامان شهناز و عمه مریم بریم شمال شب ساعت 7 حرکت کردیم و شما بعد از خوردن شیر خوابیدی داخل کریرت تا خود اراک داخل خونه هم با استقبال گرم عمو فرهنگ رو به رو شدی و تا ساعت 3 بازی میکردی و چون خوابت دیر شده بود گریه کردی تا خوابت بردشب هم درست شیر نخوردی و صبح هم ساعت 9 حاظر شدیم که بریم که بازم شیر نخوردی ولای تا نشستیم داخل ماشین شیر خوردی وتا رسیدیم شهر قم خوابیدی هوا داخل ماشین گرم بود و بابایی واسه شما سایبون درست کرد که گرمت نشه واسه ظهر ساعت 4 جاده چلوس یه جای خوب ناهار کتلتهای خوشمزه مامان شهناز را خوردیم و شما هم که تازه از خواب بیدار شده بودی لثه هات میخوارید واسه همین عمه ی...
1 آذر 1392

تولد مامان جان مرضیه

عسسسسسسسسل مامان 23 مهر تولد مامان جان بود که همه را دایی مهدی دعوت کرده بود رستوران شب نشین یه کیک خوشمزه هم سفارش داده بود عصر ساعت 6 لباس پوشیدیم و برای اولین بار دو تایی پیاده رفتیم بیرون و  تو از دیدن ادمها که از کنارت رد میشدن تعجب کرده بودی رفتیم و من از یه مغازه واست شلوار مخمل خریدم با یه زیر سارافونی واسه خودم هم یه ریمل بعد از کلی منتظر شدن واسه تاکسی دست از پا درازتر پیاده اومدیم خونه چون روز قبلش حمام رفته بودیم و هوا هم سرد بود دیگه حمام نرفتیم بابایی ساعت 9 اومد و ما حاظر بودیم و همه از خونه مامان جون من حرکت کردیم به سمت رستوران واسه تولد هوراااااا تا رسیدیم مامان جان از همه جا بی خبر کلی جا خورد وقتی همه را با هم دید ...
1 آذر 1392

از شنبه تا جمعه مااا2

کلی از دیدن دوستام خوشحال شدم وروحیم عوض شد 5 سال بود ندیده ب ودمشون و این دفعه توهم بودی و بیشتر بهم لذت داد شب بابا حسین اومد ببینتت که تا بغلت گرفت دولاره گریه کردی و اونم دادت به من که بخوابونمت و بیخیال تو شد و من شیرت دادم و 11 خوابیدی و بابا ارش و بابا حسن خودشون شام درست کردن و خدایی هم خوشمزه بود و کلی مزه داد به من که خسته بودم شب هرچی اصرار کردیم نخوابید و رفت . دوشنبه تا پنجشنبه خونه بودیم و جایی نرفتیم و روز پنجشبه هم من و تو از صبح تا شب تنها بودیم چون بابایی ظهر واسه ناهار هم نیومد و موند مغازه ما تنها بودیم و تو ساعت 11 خوابیدی و منم کنارت خوابیدم تا ساعت 12.5 ظهر که خیلی حال داد و 2تایی سر حال اومدیم جمعه هم که امروز باش...
1 آذر 1392

روزمره اوا و مامان

سلاااااام نفس مامان امروز که برات مینویسم تو 5 ماه و13 روزه هستی میخوام از یه روز صبح تا شب که خونه هستیم را برات بگم . صبح ساعت 10 الی 11 بیدار میشی و من کنارت دراز میکشم و شیرت میدم و تو خدا را شکر بهتر میخوری و مثل همیشه با لبخندت دل من را میبری یکم رو تخت با هم بازی میکنیم بعد من مامی تو را عوض میکنم و صورتت را میشورم تا میخوام شیر اب را باز کنم میفهمی و صورتت را میکشی توهم بعد تا تو تلوزیون نگاه میکنی من صبحانه میخورم و میام بهت قطره ا.د میدم که با مکافات میخوری و لبت را قفل میکنی و میفهمی خیلی با هوشییییی گل من من یکم کارهای خونه را انجام میدم و میام دوباره شیرت میدم اگه خوابت بیاد یه نیم ساعت میخوابی و گرنه میخوای بغل شی اگه کاری ندا...
1 آذر 1392