اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

اومدیم خونه خودمون

بعد از 15 روز خوردن و خوابیدن راهی خونه خودمون شدیم با اشک از مامان جان و بابا جان خداحافظی کردیم و اومدیم خونه تا اومدیم بالا شیر خوردی و خوابیدی ومنم تند تند ساکها را باز میکردم و تا لالا بودی  عروسکهایی که واست هدیه اوردن را داخل اتاقت جا دادم واومدم کنارت خوابیدم .صبح بابایی با قربون صدقه رفتن ازت خدافظی کرد و من و تو تنها شدیم کلی برات حرف زدم و بعد خوابوندمت ورفتم سراغ کارام ولی از اونجایی که همش دلواپست بودم فقط وقت میکردم ناهار درست کنم همش نکران بودم دست خودم نبود میشستم بالای سرت و نگات میکردم تا ظهر که بابا بیاد. بعد از 5 روز مامان بزرگت یعنی مامان بابا ارش همراه عمو فرهنگ وخانوادش با خاله فرزانه خاله بابا ارش  از اراک ا...
1 آذر 1392

تولد اوای من

سلام سلام صدتا سلام دخترم به دنیا اومد خدایااااااااااااااااااااااا شکرت چه حالی دارم شادم اشک میریزم وقت ندارم خواب ندارم یه عالمه حرف دارم میام خیلی زود و مینویسم از روزهای با اوا بودن اوای من وبابا ارش روز 25 اردیبهشت 1392 با وزن 3100 و قد 48.5 در بیمارستان سینای اصفهان به روش سزارین در هفته 40 به دنیا اومد هووووووووووووووووووووووورررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااا زود میام قول میدم از همه دوستا ی گلم که پیام دادن ممنونم مرسی.            اینم اوای من که 2 ساعت بود دنیا اومده بود  قربونت برم من که مثل گل خوابیدی فرشته کوچولوی من ...
1 آذر 1392

40روزگی

شب قبل یعنی 39 روزگی تقریبا اروم بودی و خوب خوابیدی ولی فردای اون روز به قول معروف 40 بهت افتاده بود از ساعت 7 صبح بیدار شدی و گریه کردی تا ساعت 2 ظهر از بغل من به بغل بابایی به هیچ وحه اروم نمیشدی تا اینکه گذاشتیمت داخل تختتت و تند تند تابت دادیم تا خوابت برد الهی بمیرم برات مامان از خستگی بیهوش شدی و مثل همیشه منم با اشکات اشک ریختم بابایی هم بی تاب بود جون روز جمعه بود و نتونسته بود بخوابه از طرفی هم نگران من بود که نکنه تو همش اینطوری گریه کنی و من دست تنها باشم خلاصه تو که خوابیدی ما هم یکم استراحت کردیم و ناهار را خوردیم و بردمت حمام و اداب مراسم 40 را از مامان سوال کردم و خودم بردمت حمام و غسلت دادم و بابایی هم با حوله خشکت کرد و ...
1 آذر 1392

عکسهای اوا در 4 ماهگی

                                      اینجا لباس تنت کردم که شب با بابایی رفتیم جیگر خوردیم                                         انجا هم اماده شده بودی بریم خونه زندایی                &nbs...
1 آذر 1392

روزهای بارونی و خونه بودن بابایی

سلام گلم بالاخره سه شنبه  با کمک زندایی بردمت اتلیه به مناسبت  نیم سالگیت و چند تا عکس خوشگل ازت گرفتم الهی فدات شم که خودت به دوربین نگاه میکردی و میخندیدی قربون اون اخلاقت بششششم من زندایی هم با اون شکمش کلی تو لباس پوشیدن به تو کمک به من داد دستش درد نکنه .روز 4 شنبه عصر یه بارون حسابی اومد و بابایی چون بازارش خبری نبود نرفت و موند خونه پیش ما و منم از فرصت استفاده کردم و اول با بابایی بردمت دکتر اخه رو صورتت دونه ریز زده بود و از اونجایی که من خیلللللللی حساسم بردمت پیش دکتر بدیعی و گفت چیزی نیس حساسیته و با یه چیزی تماس داشته گفت میتونه از بوس کردن هم باشه پماد داد و وزنت کرد که شده بودی6500 وراضی شدیم هم من هم دکترت بعد ...
1 آذر 1392

تاسوعا و عاشورا با اوا جووونی

سلام گل قشنگم امسال هم مثل هر سال و همیشه چند روز مونده به عاشورا رفتیم اراک زادگاه پدری که اونجا خیلی این مراسم محرم قشنگ و باحال برگزار میشه و بابایی خیلی دوست داره چون دوباره دیدارها تازه میشه پارسال تو تو دل مامانی بودی ومن 4 ماهه باردار بودم و از خدا واسه سلامت دنیا اومدنت حاجت خواستم ولی امسال خودت بودی و با اون چشمهای گرد خوشگلت شاهد  عذاداری بودی. روز سه شنبه ساعت 6 حرکت کردیم و شما مثل همیشه شیر خوردی و تو بغل من تا امامزاده ابراهیم خوابیدی بابایی دم اوامزاده نگه داشت که تا گذاشتمت داخل کریر بیداری شدی و شروع کردی به خوردن پتو منم با این که دستم درد گرفته بود ولی دلم نیومد و تا دیدم داری نق میزنی اوردمت پیش خودم و یکم باهات با...
1 آذر 1392

این پنجشنبه و جمعه ما

سلام دختر ریزه میزه من این پنجشنبه عید غدیر بود و بابایی صبح نرفت مغازه چون خسته بود ولی بعد از ناهار دوش گرفت و یکم باهات یازی کرد و رفت مغازه و باااااز من و تو تنها شدیم ولی بابایی ساعت 8 زنگ زد گفت اماده باشید شام بریم بیرون هوراااااااااااااا ما هم که حوصلمون سر رفته بودیم سریع حاظر شدیم و رفتیم ولی شما نق میزدی و می می میخواستی خوردی وزود خوابت برد تا اینکه بعد از کلی گشتن دنبال مغازه پیتزا جمیرا فهمیدیم مغازه عوض شده و رفتیم شعبه شماره 2 و شما بیدار شدی ولی مثل همیشه اروم بودی یه اتفاق جالب اینکه همه مشتریها با نی نی بودن و همه چند ماه از تو بزرگتر .ما هم با میز کنار دستمون که یه نی نی 7 ماهه داشت مشغول حرف زدن شدیم دختر اونها خیلی شی...
1 آذر 1392