اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 4 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

سفرنامه شمال روز سوم

من کالسکه شما را باز کردم و سوار کالسکه شدی و تا رسیدیم بازار استارا داخل کالسکه خوابت  برد و ما هم با خیال راحت خرید کردیم دم اخر بیدار شدی و شیرت دادم و از استارا واست یه کت و یه کلاه زمستونه خوشگل خریدم که خیلی بهت میاد.خریدهایی که بابایی انجام داد را اوردیم و سریع باربند را بستیم و سریع از اون خونه پر  از پشه و استارا زدیم بیرون و دوباره تو جادددددددددددده تصمییم گرفتیم بریم رامسر تو راه رفتیم رشت و من از یه دارو خونه واست یه دندون گیر کوچولو گرفتم و رفتیم داخل رشت یه دور زدیم و اب هویج بستنی خوردیم و ساعت 2 شب رسیدیم رامسر باز هم خسته خیلی سخت ویلا گیر اومد چون دیر وقت بود ولی بالاخره یه ویلای بزرگ گرفتیم و من شما را بردم حمام...
1 آذر 1392

سفرنامه شمال روز اول

روز 29 شهریور کوله بار سفر را بستیم و راهی اراک شدیم که همراه مامان شهناز و عمه مریم بریم شمال شب ساعت 7 حرکت کردیم و شما بعد از خوردن شیر خوابیدی داخل کریرت تا خود اراک داخل خونه هم با استقبال گرم عمو فرهنگ رو به رو شدی و تا ساعت 3 بازی میکردی و چون خوابت دیر شده بود گریه کردی تا خوابت بردشب هم درست شیر نخوردی و صبح هم ساعت 9 حاظر شدیم که بریم که بازم شیر نخوردی ولای تا نشستیم داخل ماشین شیر خوردی وتا رسیدیم شهر قم خوابیدی هوا داخل ماشین گرم بود و بابایی واسه شما سایبون درست کرد که گرمت نشه واسه ظهر ساعت 4 جاده چلوس یه جای خوب ناهار کتلتهای خوشمزه مامان شهناز را خوردیم و شما هم که تازه از خواب بیدار شده بودی لثه هات میخوارید واسه همین عمه ی...
1 آذر 1392

تولد مامان جان مرضیه

عسسسسسسسسل مامان 23 مهر تولد مامان جان بود که همه را دایی مهدی دعوت کرده بود رستوران شب نشین یه کیک خوشمزه هم سفارش داده بود عصر ساعت 6 لباس پوشیدیم و برای اولین بار دو تایی پیاده رفتیم بیرون و  تو از دیدن ادمها که از کنارت رد میشدن تعجب کرده بودی رفتیم و من از یه مغازه واست شلوار مخمل خریدم با یه زیر سارافونی واسه خودم هم یه ریمل بعد از کلی منتظر شدن واسه تاکسی دست از پا درازتر پیاده اومدیم خونه چون روز قبلش حمام رفته بودیم و هوا هم سرد بود دیگه حمام نرفتیم بابایی ساعت 9 اومد و ما حاظر بودیم و همه از خونه مامان جون من حرکت کردیم به سمت رستوران واسه تولد هوراااااا تا رسیدیم مامان جان از همه جا بی خبر کلی جا خورد وقتی همه را با هم دید ...
1 آذر 1392

از شنبه تا جمعه مااا2

کلی از دیدن دوستام خوشحال شدم وروحیم عوض شد 5 سال بود ندیده ب ودمشون و این دفعه توهم بودی و بیشتر بهم لذت داد شب بابا حسین اومد ببینتت که تا بغلت گرفت دولاره گریه کردی و اونم دادت به من که بخوابونمت و بیخیال تو شد و من شیرت دادم و 11 خوابیدی و بابا ارش و بابا حسن خودشون شام درست کردن و خدایی هم خوشمزه بود و کلی مزه داد به من که خسته بودم شب هرچی اصرار کردیم نخوابید و رفت . دوشنبه تا پنجشنبه خونه بودیم و جایی نرفتیم و روز پنجشبه هم من و تو از صبح تا شب تنها بودیم چون بابایی ظهر واسه ناهار هم نیومد و موند مغازه ما تنها بودیم و تو ساعت 11 خوابیدی و منم کنارت خوابیدم تا ساعت 12.5 ظهر که خیلی حال داد و 2تایی سر حال اومدیم جمعه هم که امروز باش...
1 آذر 1392

روزمره اوا و مامان

سلاااااام نفس مامان امروز که برات مینویسم تو 5 ماه و13 روزه هستی میخوام از یه روز صبح تا شب که خونه هستیم را برات بگم . صبح ساعت 10 الی 11 بیدار میشی و من کنارت دراز میکشم و شیرت میدم و تو خدا را شکر بهتر میخوری و مثل همیشه با لبخندت دل من را میبری یکم رو تخت با هم بازی میکنیم بعد من مامی تو را عوض میکنم و صورتت را میشورم تا میخوام شیر اب را باز کنم میفهمی و صورتت را میکشی توهم بعد تا تو تلوزیون نگاه میکنی من صبحانه میخورم و میام بهت قطره ا.د میدم که با مکافات میخوری و لبت را قفل میکنی و میفهمی خیلی با هوشییییی گل من من یکم کارهای خونه را انجام میدم و میام دوباره شیرت میدم اگه خوابت بیاد یه نیم ساعت میخوابی و گرنه میخوای بغل شی اگه کاری ندا...
1 آذر 1392

مهمونی خونه دایی مهدی و زندایی سمانه

سلام مامانم خوبی گل من الان که این پست را میذارم خونه دایی مهدی هستم و دارم با زندایی که تو دلش نی نی داره حرف میزنیم امروز صبح شما تا 11 ظهر خواب بودی و منم تو نت بودم و بعد از وب گردی رفتم ناهار درست کنم جون کار دیگه ای نمیتونستم انجام بودم چون سر و صدا داشت و تو بیدار میشدی کلا وقتی خوابی من و بابایی سایلنتیم و بی سر و صدا کاری رو انجام میدیم بعد از درست کردن ناهار واسه خودمون نوبت ناهار تو شد که به دستور دکترت باید واست سوپ درست میکردم هورااااااااااااا من خیلی اشپزی کردن  واسه تو را دوست دارم و همیشه منتظر بودم غذا خور بشی و واست سوپ بزارم و بالاخره به ارزوم رسیدم خلاصه واست سوپ درست کردم که بعدا موادش را میگم ولی قسمت نشد واسه ظ...
13 آبان 1392

از شنبه تا جمعه مااا

شنبه قرار بود عصر برم مغازه کمک بابایی واسه همین بر خلاف میلم شیر واست دوشیدم و ساکت را اماده کردم و با بابایی بردم گذاشتمت خونه مامان جون مرضیه و برا اینکه اشکم نگیره سریع رفتم سوار ماشین شدم منو ببخش که گاهی مجبورم تنهات بزارم با اینکه کوچولویی هنوز ولی چاره چی تا ساعت 10 کارمون طول کشید که خاله پریسا زنگ زد گفت بیا اوا داره بهانه میگیره ما هم با سرعت نورررر رسیدیم به تو کلی بوست کردم اخه دلم واست تنگ شده بود ساکت را برداشتم و رفتیم شیرینی خریدیم واسه یکشنبه که من مهمون داشتم و من داخلئ ماشین شیرت دادم و رسیدیم خونه که عموفرهنگ واسه شام اومده بود خونه ما یکم باهاش بازی کردی و ساعت 1 خوابیدی یکشنبه تا ظهر اروم بودی و من به همه کارهام رسید...
10 آبان 1392