بابای شیر مادر
سلام عشقم همه زندگی من نمیدونم واسه این پست خوشحال باشم یا نارحت و اصلا چه جوری بگم یادم روزی که به دنیا اومدی سینه نگرفتی و بعد از 5 روز با کلی دعا و التماس و اشک من بالاخره سینه گرفتی چه روزهایی بود شیر دادن به تو بزرگترین نعمتی بود که نصیب من شد خدار ا شکر میکنم یادم میاد تا 3 ماه خوب شیر خوردی و بعدش به خاطر رفلاکس معدت نمیتونستی شیر بخوری چون معدت میسوخت و سینه منو پس میزدی وااااااااای که چه روزهای سختی بود همش اشک و اه و حسرت هر کاری میکردم شیر نمیخوردی جز تو خواب ولی من کوتاه نمیومدم و نمیزاشتم گرسنه باشی راه میرفتم شیرت میدادم پاهام دیگه حس نداشت ولی مهم تو بودی که شیر بخوری اشک میریختم با اشکات یا گاهی که شیر نمیخوردی شی...
نویسنده :
مامان فریده
13:48