اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

اب بازی دختر طلا به روایت تصویر

روز جمعه رفتیم 3 تایی پارکینک را شستیم و تو همش به دنبال ما بودی و شلنگ اب را میخواستی حسابی اب بازی کردی و ذوق میکردی و میخندیدی و خوشجال بودی و منو بابا با دبدنت لذت میبردیم از این که خوشحالی عروسکم خلاصه شدی مثل موش اب کشیده خیس اب این هم از عکسات ...
18 شهريور 1393

روزمرگی

عشقم حسابی شیطون و صدالبته باهوش تر شدی و دیگه تو کل خونه راه میری و خودت واسه خودت ذوق میکنی شونه هاتو میدی بالا تا تعادلت حفظ بشه.این روزها خودت دستت را میزاری روز زانو هاتو بلند میشی بدون نیاز به مبل و صندلی و دیوار افرین مامانی وقتی بار اول بدون کمک وسیله ایستادی من واست دست زدم و میگفتم افرین و دست میزدم و سوت میزدم و حالا هر بار خودت بدون کم می ایستی واسه خودت دست میزنی و منم میگم افرین ایشالا قدمهات استوار باشه مامانی و به هر چی میخوای برسی به امید خدااااااااا.خیلی دختر باهوش و با شعوری هستی و همچنین حرف گوش کن. فقط بعضی وقتها که یه چیزهایی دستته و مخیوام ازت بگیرم جیغ میزنی و نمیدی ومحکم نگه میداری تو دستت منم کوتاه میام چون دوس...
17 شهريور 1393

مهمونی مادر و دختر

سلام عسلکم. روز  پنجشنبه خونه خاله زهرای یکی از دوستهای خوبم دعوت شدیم واسه ناهار.شب قبلش تو ساعت 1 شب خوابیدی  گفتم خوب امشب زود خوابید و.اسه فردا زود بیدار میشه بریم ولی یدفعه ساعت 5 صبح چون گاهی بابا تو خواب حرف میزنه و از شانس  بد من اون شب بلند حرف زدو تو بیدار شدی هر چی شیرت دادم که بخوابی بیخیال خواب شدی و تا ساعت 7 صبح شیطونی میکردی و نخوابیدی و نزاشتی من و بابا ه م بخوابیم بابا هم که بد خواب شدی بود کلی منو دعوا کرد و بلند شد پرده ار ا کشید تا خونه تاریک شه بلکه تو بخوابی ولی تو شیطنتت گل کرده بود و هی میرفتی سراغ بابا تا باهات بازی کنه. خلاصه ساعت 7 خوابیدی هر چند که خیلی خوابت میومدو چشمات را میمالیدی ولی نمی...
15 شهريور 1393

عکسهای گوشی مامان

این عکس مربوط میشه به یه شب که داشتیم میرفتیم بیرون شام بخوریم منتظر بابایی بودیم و تو کیف منو انداختی به شونت و میگفتی ددر عاشق کیف و بند کیفی که بندازی دور دستت و راه بری  الهی قربون قدت بشممممممممم منننننننننننننننننننن این عکس هم تو پارکینگ هایپر استاره که واست نی  گرفتم و دستت و داری به بابا نگاه میکنی فدای اون نگاهت مادر بشم الهی این عکس ها مربوط میشه به روزی که داریم میریم هدیه و سوپرایز دوستمو بگیریم همون گردنبند فیروزه را اومدیم بیرون منتظر تاکسی این عکسها هم مال روزیه که عمو اینا ظهر مهمون مابودن یه روز جمعه گذاشتمت رو تخت و گیر دادی به عروسکت و با گریه میخواستی بگیری عاشقتم با اون چشات که دل میبری این هم از اولی...
10 شهريور 1393

رفتیم خانه بازی

سلام عشقم خوبی روز شنبه تصمیم داشتم ببرمت خانه بازی تا بازی کنی و سرت گرم باشه و از محیط خونه دور باشی و با بچه ها ارتباط برقرارکنی چون دیگه راه میری و هم من راحتم هم تو.خلاصه بعد خوردن ناهار و میان وعده و یه خواب دو ساعته  حسابی سرحال   لباس پوشیدیم و واستون اب و موز و بیسکوییت برداشتم و رفتیم دنبال سونیا جون و رفتیم خانه بازی که تو اولش چون محیط سر پوشیده بود ترسیدی و گریه کردی ولی تا نی نی ها را دیدی اروم شدی و مشغول شدی و خاله های اونجا که خیلی خانومهای مهربونی بودن باهات بازی میکردن به سونیا هم حسابی خوش گذشت و نمیخواست بریم خونه تو هم که دیگه اخرش به زور مجبور شدم بغلت کنم بریم تازه بازیت گل کرده بود تا 8 شب اونجا ب...
10 شهريور 1393

روز دختر مبارک

اوای عزیزم . یگانه دختر زیبایم روزت مبارک فرشته پاک من تو امدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی                                                                                                     ...
5 شهريور 1393

باز هم هدیه و سوپرایز

دخترم این روزها داره حسابی سوپرایز میشه و البته هدیه بارون. دیروز ظهر خواب بودی از ساعت 12 تا 2.5 که دیدم زن عمو داره زنگ میزنه به موبایلم چون خواب بودی اروم حرف میزدم زنعمو هم اورم گفت یه ربع دیگه میایم در خونتون خونه ای یا نه گفتم اره و قطع کرد یه ربع بعد رسدن واسشون شربت بردم بیچاره با عمو هلاک بودن از گرما یه دفعه دیدم عمو با یه جعبه بزرگ اومد جلوی در و گفت این را واسه اوا خریدیم منو میگی کلی سوپرایز شدم و حسابی تشکر کردم هر چی اصرار کرذم نیومدن و زود رفتن عمو هدیه را اورد تا دم در و رفت پایین. تا اونا رفتن تو هم بیدار شدی بغلت کردم اومدیم توی سالن و سریع نگاه کردی به جعبه بعد اب خوردی اومدی نشستی تا درشو باز کردم و هدیه را اوردم بیر...
5 شهريور 1393

اخرین جمعه مرداد ماه

من و تو تا ساعت 11.5 ظهر جمعه خواب بودیم و حسابی خستگی شب قبل را در کردیم. بعد بهت صبحانه دام و مشغول نظافت شدم و ناهار پختم تا ساعت 3که بابا از سر کار اومدو تو خواب بودی ما هم ناهار خوردیم و دراز کشییدیم هر کاری کردیم خوابمون نبرد من و بابا ولی تو ار ساعت 3 تا 6.5 خواب بودی و حسابی حالت جا اومد و سر حال بودی . بابا دید خوابش نمیبره رفت ماشین را برد کارواش و منم بهت عصرونه دادم و قرار شد بریم شهر  رویاها(شهر بازی جدیدی که افتتاح شده و میگن بزرگ ترین و پیشرفته ترین شهر بازی توی خاور میانه هست)خلاصه با عمو اینا قرار گذاشتیم و ساعت 9.5 رسدیم در مغازشون و مغازه را تعطیل کردن و رفتیم به دنبال شهر رویاها از این اتوبان به این اتوبان تا بالاخر...
2 شهريور 1393